دیدن چشمان تو در خود قرارم را گرفت
ماتم از آیینه های پر غبارم را گرفت
عشق چون رویین تنی روح و روانم را ربود
هر چه جنگیدم نشد او اختیارم را گرفت
عشق را گفتم که زنهار از نوای روح من
با نگاهی ساز ناکوک سه تارم را گرفت
عشق آن مهمان نا خوانده و دل هم میزبان
تا که آمد ناخوشی از حال زارم را گرفت
عشق را پیرانه سر در سجده گفتم می بنوش
مست میخانه شدم لیل و نهارم را گرفت
بارها با عقل خود از عشق حاشا کرده ام
عشق تو از شش جهت آمد حصارم را گرفت
ای همان اسطوره از یک شهر غم با من بمان
عشق رویت رنج و درد بیشمارم را گرفت
ماتم از آیینه های پر غبارم را گرفت
عشق چون رویین تنی روح و روانم را ربود
هر چه جنگیدم نشد او اختیارم را گرفت
عشق را گفتم که زنهار از نوای روح من
با نگاهی ساز ناکوک سه تارم را گرفت
عشق آن مهمان نا خوانده و دل هم میزبان
تا که آمد ناخوشی از حال زارم را گرفت
عشق را پیرانه سر در سجده گفتم می بنوش
مست میخانه شدم لیل و نهارم را گرفت
بارها با عقل خود از عشق حاشا کرده ام
عشق تو از شش جهت آمد حصارم را گرفت
ای همان اسطوره از یک شهر غم با من بمان
عشق رویت رنج و درد بیشمارم را گرفت