کوچهای غمگین، به دیوار تکیه زده بود
از عابران و ساکنانش، شدیدا دلخور بود
غم و شادیها
عشق و عاشقیها
و جداییهایی، تلختر از تلخ را در سینه نگه داشته بود
او حالا فراموش شده بود
دیگر آب و جارو زدنی در کار نبود
دیگر اسمش را هم کسی به خاطر نمیآورد
کوچه به بن بست رسیده بود
و در گوشهای از این شهر
در حالی که به تیر برقها میخندید
از بی توجهیها پایمال
و به خرابهای تبدیل شد...
از عابران و ساکنانش، شدیدا دلخور بود
غم و شادیها
عشق و عاشقیها
و جداییهایی، تلختر از تلخ را در سینه نگه داشته بود
او حالا فراموش شده بود
دیگر آب و جارو زدنی در کار نبود
دیگر اسمش را هم کسی به خاطر نمیآورد
کوچه به بن بست رسیده بود
و در گوشهای از این شهر
در حالی که به تیر برقها میخندید
از بی توجهیها پایمال
و به خرابهای تبدیل شد...