در گذار از میان خویش
زنی را دیدم
که به جغرافیای خود واقف بود
و از ارتفاع ترسها بالا میرفت
به سرایش عصیان باورها
آن سویتر
زنی به شعاع فلسفه
در پی سهمی از معادلات گیج
درآمیخته با ادراک بیمرگی
منتشر در کیهان
دگربار
زنی با گامهایی نیلوفرین
که عطر نفسهایش
عطش بر جان شیفتگان میریخت
و ناگاه
زنی در اضلاع زایش
که هندسهی تعلق را
با رسم سیال لالایی
به مویرگ لحظهها قوس میداد
و سوار بر قطرهای عاطفه
دایرهی عشق را میپیمود
و اینبار از آینه باز گشتم
تا نشانی دستهای کوچکاش