زد به ضریح دلش قفل تمنای عشق
آنکه دلش بیخبر بود ز معنای عشق
گفت سخنها بسی گرچه درین انجمن
حل نشود اینچنین رمز معمای عشق
شاخه ی نورسته را نیست امید ثمر
خم نشود تا کمر از قد و بالای عشق
جلوه ی جانانه درصورت جانان ببین
دید اگر چشم تو جلوهِ سیمای عشق
هر که نداند شنا ، گر چه شود ناخدا
کی گذرد اینچنین ازدل دریای عشق
مستی جام بتان درنظرش هیچ نیست
آن که بنوشد دمی باده ز مینای عشق
بر سر بازار عشق کی به کف آید متاع
تا نرود دین و دل بر سر سودای عشق
میگذرد عاشق از جان و جهان تا رسد
خسته زبند تن و رسته به دنیای عشق
شب برساند به صبح دیده ی دل سالها
تا برسد کی بگوش نغمه و لالای عشق
شعله بزن خنده تا شب بشود شرمسار
بی خبری چون تو از بازی فردای عشق
پژند.
آنکه دلش بیخبر بود ز معنای عشق
گفت سخنها بسی گرچه درین انجمن
حل نشود اینچنین رمز معمای عشق
شاخه ی نورسته را نیست امید ثمر
خم نشود تا کمر از قد و بالای عشق
جلوه ی جانانه درصورت جانان ببین
دید اگر چشم تو جلوهِ سیمای عشق
هر که نداند شنا ، گر چه شود ناخدا
کی گذرد اینچنین ازدل دریای عشق
مستی جام بتان درنظرش هیچ نیست
آن که بنوشد دمی باده ز مینای عشق
بر سر بازار عشق کی به کف آید متاع
تا نرود دین و دل بر سر سودای عشق
میگذرد عاشق از جان و جهان تا رسد
خسته زبند تن و رسته به دنیای عشق
شب برساند به صبح دیده ی دل سالها
تا برسد کی بگوش نغمه و لالای عشق
شعله بزن خنده تا شب بشود شرمسار
بی خبری چون تو از بازی فردای عشق
پژند.