لبخند خدا


لبخند خدا

یک نفر میخندد ساده ولی، چون دیوانه که عقلش را به دست بازی جنون میبندد یک نفر با خنده ی مردمان به خود از بازیچه ی دست کودکان میخندد زندگی را برده پای رنگ مستانه ی نور تا اوج لحظه ها یک ‌نفرشاعر:حامد صمیمی

یک نفر میخندد
ساده ولی،
چون دیوانه که عقلش را
به دست بازی جنون میبندد
یک نفر با خنده ی مردمان به خود
از بازیچه ی دست کودکان میخندد
زندگی را برده
پای رنگ مستانه ی نور
تا اوج لحظه ها
یک ‌نفر از حیرت ،
سخنش را به گوش او میبندد
که چرا به خنده ها میخندد
او با گریه ولی میگوید
دیوانه شدم مگر به خنداندن هر بنده خدا
چون هدیه کنم بستانی از دو جهان
باران و سلام و گل یاس
از لبخند خدا

یک نفر میخندد
ساده ولی،
به یاد آخرین لبخند پدر
به وقت مرگ
می رقصد ثانیه ها به روزگار
میکِشد فرو ستاره از اسارت این همه سال
بازی ی خاطره هایش خاموش
چون رَود سرش به تیغ باد
همگان بر سر قبرش فریاد
اما همگان غافل از آن لبخند نمایان پدر
به پیام آور مرگ
در هنگامه ی عاجز شدن دلهره ها
دم آخر محو تماشای خیال
که طنین بوسه بارانش را
به پر و بالِ رها میبندد
و به پرواز خودش میخندد...

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


تغییر چهره زمین تا آسمون فریبا نادری ! / این اون نیست ! + 2 عکس که نمی شناسیدش !