عاشق آن نیست جز بفکر کوی یار
هـر که عاشق شد کجا دارد قرار
عـاشق از جان مایه بگذارد مـدام
شایدا از سوختن، گاه گیرد التیام
کارعاشق روزوشـب نالیدن است
فکرعاشق روی محبوب دیدن است
کجا عـاشق ز غم از هـم به پاشد
که هر روزمست وتخم گل به پاشد
چو کاری بهر عشق گردد پیـاده
به همراهـش گران درها بیاره
چو بگذاری بدست عشق کـارت
نهان سازی زهر کس فکر حالت
بود مرسوم اهل دین و ایمان
بدرد و هم خود سر در گریبان
اگـر کاری بـود از خود نمائ
بود جـهل مرکب خود بـدانی
ریـا وخود نمـا یئ بد بلائیسـت
مشقت دارد و بر خودجفائـیست
همانان که صداقت پیـشه کردند
بکار خویش خوب اندیشه کـردند
توانــی یک قدم بــردار چاکر
خوشا حال همان بنده که شاکر