دگر به نای سحرجزغمت هوایی نیست
وزین حماسه دگر از لبت صدایی نیست
چه نشانم دل خود را به کوی دشتستان
بدون چشم تو در لاله هم صفایی نیست
پره زخم از تب صحرا شده ام چون نیزار
بخوان تو قلب مرا چون دگروفایی نیست
به صلیبم چو مسیحا همه عمر دریغ
برای پوشش این لحظه ها ردایی نیست
زهای و هوی زمین هم زمانه کر شده است
دگربه گوش منه خسته دل نوایی نیست
چه روزها و چه شبها به غم سپردم من
هنوز مقصد و ره مانده ، لیک پایی نیست
توای همه مهراب زخم جان و تنم
بیا بیا که دراین شب مرا خدایی نیست
اگر رسی به سرایم دمی بیاسایم
که بجزمرهم چشمت به دل شفایی نیست
وزین حماسه دگر از لبت صدایی نیست
چه نشانم دل خود را به کوی دشتستان
بدون چشم تو در لاله هم صفایی نیست
پره زخم از تب صحرا شده ام چون نیزار
بخوان تو قلب مرا چون دگروفایی نیست
به صلیبم چو مسیحا همه عمر دریغ
برای پوشش این لحظه ها ردایی نیست
زهای و هوی زمین هم زمانه کر شده است
دگربه گوش منه خسته دل نوایی نیست
چه روزها و چه شبها به غم سپردم من
هنوز مقصد و ره مانده ، لیک پایی نیست
توای همه مهراب زخم جان و تنم
بیا بیا که دراین شب مرا خدایی نیست
اگر رسی به سرایم دمی بیاسایم
که بجزمرهم چشمت به دل شفایی نیست