دامان او


دامان او

با رفتنت به دل ماند درد نهفته ما رفتی و دل بریدی از هر چه بود ما را چون میتوان صبوری در هجر روی دلدار کردیم سیاه جامه هم کوی و خانمان ها از بهر دیدن تو کوچیم در بیابان شاعر:محمد ابوالفضلی قمصری(افشان)

با رفتنت به دل ماند درد نهفته ما
رفتی و دل بریدی از هر چه بود ما را
چون میتوان صبوری در هجر روی دلدار
کردیم سیاه جامه هم کوی و خانمان ها
از بهر دیدن تو کوچیم در بیابان
ما ترک خانه کردیم در هجر تو نگارا
رنجور و قد خمیده ما منتظر به راهیم
باشدکه خاک پایش از بهر من مداوا
بیمار و چشم امید داریم بهر دیدار
نالیم و ناله ما آتش زند به دلها
کردم به دل تبانی او را دگر نخوانم
با اوشدم مقابل باز, هرچه باد بادا
پای دلم چو لرزید حالم بشد دگرگون
گل بودوگل به گلزارشدسهم سنگ خارا
بیهوده دل مبندید بر نیکوان این شهر
بادعمر گل چوکوتاه هردم عزاست برپا
کس را توان چه باشد ازدام عشق گریزی
فرهاد شد ملامت, شیرین خوش لقا را
گر عشق بردل افتدهستی وجان برافتد
مس را سزا نباشد خرجش کنی مطلا
ای عاقلان به امداد ما مبتلا به عشقیم
جسم همچو شمع سوزد نامی بماندبرجا
لیلی وشان بریدندپیوند جسم و جان را
لیلی چو رخ عیان کرد برپا بگشت دعوا
عقل را دگرنباشد یارای جنگ با او
مسکین درگه عشق تابی نمانده جانا
بر یارگوتمام است طاقت دگر نمانده
بس کن هجر و با وصل باغ دلم بیفزا
بر بندگان درگاه , باشد روا ترحم
ظلم است بر رعیت حکم تو پادشاها
این بنده گنهگار از باغ میوه ای چید
حدش روا, ولیکن رفت آبرو به غوغا
درکوی می پرستان جامانده لنگ لنگان
چشم را نمانده سویی, سنگی بخورده برپا
از همرهی خوبان طرفی دگر نبندیم
باشدکه دست افشان ,دامان مرتضی را

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


عکس های جنجالی و برهنه سارا و نیکا در استخر مختلط