صـحبتی دارم بـیا ای جـان دل
بـشنو ای جـانم مـرو دنبال دل
عید آمدخوب کرده ای هر جا تمیز
دل را هم، سیقل بده جانم تو نیز
خانه را گر میتکانی، خرمـیست
خـانه دل را تـکان، تا فرصتیست
من که دلسوزم،چنین گویم عزیز
کارهـایت را خـودت بـنما تـمیز
گرچه شعرم ساده و بی آب و تاب
لُب مطلب را خودت ایـن جا بـیاب
بـاید انـدر ایـن سـفر دل واپسین
گرگ نفست را بگش در هر پسین
ای که هستی تو اسیر گرگ نفس
میشوی درکوی گرگ خویش حبس
گرگ نفس بامیل خود سازد نفس
تـا بـه خـود آیی نمانده یک نفس
بهتر است باگرگ نفس هرروز قتال
خـام دنیاگر شدی خود نمودی پایمال
پـیر افسون گر کسی را یار نیست
روز و شـب دنبال او، افکارچیست
جـز که گـرگت رهـنمایی می کند
تا به قـعر چاه ذلت کامرانی میکند
رمـز ایـن پـیرخشن یا گـرگ پیر
ایـنکه درچنگال اوگـردی اسیر