چه باید کرد با اندوهِ تلخِ بی پناهی ها
چه باید کرد با تقویمِ لبریز از سیاهی ها
صدای شرشرِ باران نمی آید در این صحرا
چه باید کرد با لبهای از تب داغِ ماهی ها
چه باید کرد دستی نیست بار از دوشِ ما گیرد
بدونِ وقفه دنیا می رود سویِ تباهی ها
نرفته طالعِ بیداد از تقدیرِ انسان ها
فقط تغییر کرده راه و رسمِ پادشاهی ها
گلو را می فشارد انجمادِ بغض و فریادم
که مجرای نفس را کرده مسدود امرِ ناهی ها
غبار از چهره ی تاریخ ابری کو که بزداید؟
خوشا روزی که عشق آید برای نیک خواهی ها
بیا تا شامِ حسرت را به ایوانِ سحر روزی
ز خورشیدِ نگاهِ تو بیفروزم گواهی ها
مصطفی وحیدی (پرواز)
29/6/99
چه باید کرد با تقویمِ لبریز از سیاهی ها
صدای شرشرِ باران نمی آید در این صحرا
چه باید کرد با لبهای از تب داغِ ماهی ها
چه باید کرد دستی نیست بار از دوشِ ما گیرد
بدونِ وقفه دنیا می رود سویِ تباهی ها
نرفته طالعِ بیداد از تقدیرِ انسان ها
فقط تغییر کرده راه و رسمِ پادشاهی ها
گلو را می فشارد انجمادِ بغض و فریادم
که مجرای نفس را کرده مسدود امرِ ناهی ها
غبار از چهره ی تاریخ ابری کو که بزداید؟
خوشا روزی که عشق آید برای نیک خواهی ها
بیا تا شامِ حسرت را به ایوانِ سحر روزی
ز خورشیدِ نگاهِ تو بیفروزم گواهی ها
مصطفی وحیدی (پرواز)
29/6/99