محشری برپاست
صفی طولانی
و انتظاری کشنده
شعرها را به چوبی بسته اند...
و در هوا تکان تکان می دهند!
شعرهایی که رنگشان پریده
کسی چیزی نمی خواند
همه شاعرند و فریاد می زنند
در این آشفته بازار
شعرهای نابالغم کپک می زنند
و در سرزمین نفرین شده جانم
بسان بغضی فرو خورده
در فصل طلوع سایه ها
از دست می روند
صفی طولانی
و انتظاری کشنده
شعرها را به چوبی بسته اند...
و در هوا تکان تکان می دهند!
شعرهایی که رنگشان پریده
کسی چیزی نمی خواند
همه شاعرند و فریاد می زنند
در این آشفته بازار
شعرهای نابالغم کپک می زنند
و در سرزمین نفرین شده جانم
بسان بغضی فرو خورده
در فصل طلوع سایه ها
از دست می روند