شعری در میانه راه لخته می شود
کور سوی نا بالغ امید
روی طاقچه ای از عادت
پر پر می شود و می میرد...
وای از آن لحظه ی عصیانگری ادعاها
خوب بنگر
دیوانه ای زنجیر پاره می کند
تا ادعای عاقلی خود را
در خط به خط روزنامه ها جار بزند
کمی آنطرف تر، تازه عاقلی دیوانه می شود
او را زنجیر می کنند
تا مبادا دیوانگی اش واگیردار باشد...
بغض، زایمانی نافرجام دارد
و نوزادی از حسرت می زاید....
در این بیشه ای که کفتارها لانه کرده اند
آهوی نیمه جانی از باورها
با چشمانی درشت به نیرنگ دندانها خیره می شود
و می پذیرد مرگی جانکاه را
تا حسرت به دل صیاد بی باور بگذارد...
کور سوی نا بالغ امید
روی طاقچه ای از عادت
پر پر می شود و می میرد...
وای از آن لحظه ی عصیانگری ادعاها
خوب بنگر
دیوانه ای زنجیر پاره می کند
تا ادعای عاقلی خود را
در خط به خط روزنامه ها جار بزند
کمی آنطرف تر، تازه عاقلی دیوانه می شود
او را زنجیر می کنند
تا مبادا دیوانگی اش واگیردار باشد...
بغض، زایمانی نافرجام دارد
و نوزادی از حسرت می زاید....
در این بیشه ای که کفتارها لانه کرده اند
آهوی نیمه جانی از باورها
با چشمانی درشت به نیرنگ دندانها خیره می شود
و می پذیرد مرگی جانکاه را
تا حسرت به دل صیاد بی باور بگذارد...