شد زمان هنگامهی شَرّ و زمین نیرنگ میزد
نورِ مهتابی به خورشیدِ نهان بَس انگ میزد!
گل فرو افتاد و بُستان رنگ و رو در بر نمیداشت
باغِبانِ تازهکاری خار و خس را رنگ میزد!
داغِ مستی بر صفِ عاشقدلان میرفت و میماند
خُم کپک میبست و ساقی در پیاله بنگ میزد!
روزهداری روزِ خردادی دهان میبست و لیکن
بعدِ افطاری دو دستِ شب دلش را چنگ میزد!
بر سرِ منبر یکی شیطان، صباحی بانگ برداشت
راهیِ دوزخ کسی باشد که عمری شنگ میزد!
التفاتی منبرش را نیست چون او در گذشته
پُشتِ مسجدها دَم از شور و نشاطِ جنگ میزد!
هر پرستو کین زمان شد قاصدِ فصلِ بهاران
سابقاً اندر خزان بر تاجِ فیلان سنگ میزد!
پهلوانی کز وجودش یک محل را آبرو بود
از برای دختِ همسایه نهانی زنگ میزد!
ترزبانی جایِ خوشقلبی روا میبود و دلبر
تیرِ آخر را به قلبِ سینههای تنگ میزد!
رسمِ ایّام اینچنین مرقومه میگردید و هردم
چهرِ مردم را فلک؛ لَک با دواتِ ننگ میزد!
نورِ مهتابی به خورشیدِ نهان بَس انگ میزد!
گل فرو افتاد و بُستان رنگ و رو در بر نمیداشت
باغِبانِ تازهکاری خار و خس را رنگ میزد!
داغِ مستی بر صفِ عاشقدلان میرفت و میماند
خُم کپک میبست و ساقی در پیاله بنگ میزد!
روزهداری روزِ خردادی دهان میبست و لیکن
بعدِ افطاری دو دستِ شب دلش را چنگ میزد!
بر سرِ منبر یکی شیطان، صباحی بانگ برداشت
راهیِ دوزخ کسی باشد که عمری شنگ میزد!
التفاتی منبرش را نیست چون او در گذشته
پُشتِ مسجدها دَم از شور و نشاطِ جنگ میزد!
هر پرستو کین زمان شد قاصدِ فصلِ بهاران
سابقاً اندر خزان بر تاجِ فیلان سنگ میزد!
پهلوانی کز وجودش یک محل را آبرو بود
از برای دختِ همسایه نهانی زنگ میزد!
ترزبانی جایِ خوشقلبی روا میبود و دلبر
تیرِ آخر را به قلبِ سینههای تنگ میزد!
رسمِ ایّام اینچنین مرقومه میگردید و هردم
چهرِ مردم را فلک؛ لَک با دواتِ ننگ میزد!