بِرکه را دیده ای ؟
در خِش خِشِ برگهای زردش
سکوت را شنیده ای ؟
در خشم تُندر ،
در دلِ شبهای مَرگش
چون باران باریده ای ؟
وقتی که باد می وزد ،
از نگاهِ محزون و سردش
گلهای غم را چیده ای ؟
و ریشه ها ، می دانند
که بر تاریکیِ قلبَش ،
هرگز نتابیده ای
و قصه ها ، می گویند
که نور را بر دستش ،
هرگز نپاشیده ای
و آوازها ، می خوانند
که از خارهای تَنش ،
هرگز نسائیده ای
در خِش خِشِ برگهای زردش
سکوت را شنیده ای ؟
در خشم تُندر ،
در دلِ شبهای مَرگش
چون باران باریده ای ؟
وقتی که باد می وزد ،
از نگاهِ محزون و سردش
گلهای غم را چیده ای ؟
و ریشه ها ، می دانند
که بر تاریکیِ قلبَش ،
هرگز نتابیده ای
و قصه ها ، می گویند
که نور را بر دستش ،
هرگز نپاشیده ای
و آوازها ، می خوانند
که از خارهای تَنش ،
هرگز نسائیده ای