شهرِ چشمانِ مرا اشک به آشوب کشید
رفتی و ناله ی یک شهر به گوشَت نرسید
مردمک، فاصله ی دورِ تو را قاب گرفت
مژه ای، پلکِ مرا بر لبه ی آب گرفت
خَطِ دلتنگیِ من از قلمی خیس چکید
نَمِ یک دفتر و شعری که به اندوه رسید
به گمانم، تنِ احساسِ تو بر من جا ماند
تبِ یک وسوسه را بسترِ تنها خواباند
خنده ی تلخِ تو در خاطرِ من جا خوش کرد
یاد آن صحنه و تکرار زمان دارد درد
زهرِ آن بوسه ی آخر، بدنم را پژمرد
قفسی ساخت ز من، جانِ مرا با خود برد
مرده ام، در جسدی تنگ، نفسْ گیر شدم
مثلِ یک مرده ی در قبر به زنجیر شدم
رفتی و ناله ی یک شهر به گوشَت نرسید
مردمک، فاصله ی دورِ تو را قاب گرفت
مژه ای، پلکِ مرا بر لبه ی آب گرفت
خَطِ دلتنگیِ من از قلمی خیس چکید
نَمِ یک دفتر و شعری که به اندوه رسید
به گمانم، تنِ احساسِ تو بر من جا ماند
تبِ یک وسوسه را بسترِ تنها خواباند
خنده ی تلخِ تو در خاطرِ من جا خوش کرد
یاد آن صحنه و تکرار زمان دارد درد
زهرِ آن بوسه ی آخر، بدنم را پژمرد
قفسی ساخت ز من، جانِ مرا با خود برد
مرده ام، در جسدی تنگ، نفسْ گیر شدم
مثلِ یک مرده ی در قبر به زنجیر شدم