مرزبان


مرزبان

هرگز از درونم نخواهی رفت حتی اگر مرزها نگذارند و مرزبان ها بسمتم نشانه بروند نخواستنت را از آن هنگامی که تو، در من زندگی میکنی هر روز در تو نفس می کشم با چشمهای تو خود را در آیینه میشاعر:خاطره خیوه

هرگز از درونم نخواهی رفت
حتی اگر مرزها نگذارند
و مرزبان ها
بسمتم نشانه بروند نخواستنت را
از آن هنگامی که تو،
در من زندگی میکنی
هر روز در تو نفس می کشم
با چشمهای تو خود را در آیینه می بینم
بجای تو دستهایم را نوازش میکنم
وطرهٔ ی موهایم را بدور انگشتانم حلقه میکنم
وانگشت اشاره ات را بر لبهای
ملتهبم می گذارم
تازگی ها با تو بودن را خوب آموخته ام
باور میکنی،
حتی با دستانت
شیر درون قهوه ای که
برایم ریخته ای را بهم می زنم
و آهنگ مورد علاقه ام را که برایم گذاشته ای
به آرامی زمزمه می کنم
وقتی رفتی
همه وجودم درد گرفت
قلبم در تلاطم عجیبی گرفتار آمد
تب چهل درجه ای خوره جانم شد
تمام روزه ام، رختِ رستگاری از تن بر کند
باطل شد
طوافم یکباره رنگ باخت
در گناه خواستنت
تازه فهمیدم
عاشق شده ام
عاشق
دلم به انقلاب چشمانت فراخان داده
بیا کِه دگر چیزی نمانده به آیینه شدن امان

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


معما / زیر 10 ثانیه نسبت فامیلی ما رو حدس بزنید !!