از لحظه ای که چشم ما
هم کاسه ی هم گشته بود
گفتم که میمانم اگر
قدری به من وابسته بود
گفتم که میدانم تو را
از ریشه و جان خودم
گفتی نمیدانم ولی
درگیر بایدها شدم
با خود که حرفم میگرفت
تعریفم از روی تو بود
گفتم که او مال من است
با اینکه قلبم خسته بود
گفتم پشیمان میشوی
حالت همینجا بهتر است
گفتی که میدانم ولی
حال من از تو بدتر است
راهی نداری جز سکوت
سردرگمه یک علتی
کاری که کردی سخت بود
با پوچی ات هم صحبتی
گفتم که بعد از اینهمه
خوبی چرا باید بری
رفتی جوابم مانده است
آخر ندانستم ولی...
هم کاسه ی هم گشته بود
گفتم که میمانم اگر
قدری به من وابسته بود
گفتم که میدانم تو را
از ریشه و جان خودم
گفتی نمیدانم ولی
درگیر بایدها شدم
با خود که حرفم میگرفت
تعریفم از روی تو بود
گفتم که او مال من است
با اینکه قلبم خسته بود
گفتم پشیمان میشوی
حالت همینجا بهتر است
گفتی که میدانم ولی
حال من از تو بدتر است
راهی نداری جز سکوت
سردرگمه یک علتی
کاری که کردی سخت بود
با پوچی ات هم صحبتی
گفتم که بعد از اینهمه
خوبی چرا باید بری
رفتی جوابم مانده است
آخر ندانستم ولی...