بر بالین چمن سر بنهاده بود
روزگاری از طراوت آکنده بود
یاد آن روز که حزن باد خزان نازک تنش رنجانده بود
لب سرد و ساکتش لرزانده بود
بغض سرد و آه گرم
شاخه اش خشکانده بود
بلبلش از غم چشمان گلش
خسته و آشفته بود
پنداشت راهی بایدش
لیک ریشه در خاک غریب پیچانده بود
گفت بلبل؛من تو را خواهم ربود
ریشه آن در خاک جانم
لانه آن روح و روانم
آسمانت پاکی دستان من خواهد که بود
رفت بلبل خانه را آباد کرد
در میان خانه جای گل را ناز کرد
لانه را آراست و عزم را سوی گل ساز کرد
رفت،رسید
نیافت او نشانی از گلش
گفت آرام و محزون قاصدک تاکه دید بلبل در بهت بود
که؛گلش از فراغش جان خسته اش بسپرده بود
روزگاری از طراوت آکنده بود
یاد آن روز که حزن باد خزان نازک تنش رنجانده بود
لب سرد و ساکتش لرزانده بود
بغض سرد و آه گرم
شاخه اش خشکانده بود
بلبلش از غم چشمان گلش
خسته و آشفته بود
پنداشت راهی بایدش
لیک ریشه در خاک غریب پیچانده بود
گفت بلبل؛من تو را خواهم ربود
ریشه آن در خاک جانم
لانه آن روح و روانم
آسمانت پاکی دستان من خواهد که بود
رفت بلبل خانه را آباد کرد
در میان خانه جای گل را ناز کرد
لانه را آراست و عزم را سوی گل ساز کرد
رفت،رسید
نیافت او نشانی از گلش
گفت آرام و محزون قاصدک تاکه دید بلبل در بهت بود
که؛گلش از فراغش جان خسته اش بسپرده بود