(من از فانوس چشمانت)
چراغ شب بیفروزم...!
و از مهتاب و اخترها
هزاران پولک رنگی
به دامان فلک دوزم...!
مرا با جام پر " مهری"
تماشا کن به نوشیدن ؛
از آن شیر و شکرهایی
که تب دار است
و لب دوزم....
در این اشعار نیمائی !
چه کم دارم به غیر از تو ؟
توئی که شاپرک بودی
و صدها بال و پر داری
برای گوشه ی زلفم
تو خورشیدی و من روزم
دلا ! ای مهربان یارم
مکن اینگونه آزارم
گهی آرام و دریایی ...!
دمی طوفان جانسوزم
(من از فانوس چشمانت)
شدم شمعی که می سوزم...
بیا ! تیمار جانم شو
به شب ها و سحرگاهان
میان بستری خفته
بکش دست نوازش را
که من غمبار و رنجورم
به سان" کودکی" تنها
که دستان " پدر " خواهد !
( من از فانوس چشمانت )
تمام عمر شیرینم
تو را دیدم به پرچینی
عرق را بر جبین می زد ؛
میان حسرت فردا...!
تو ای نازک خیال من
تماشا کن به زیبایی
دروس واژه آموزم....!
من از فانوس چشمانت...!
من از فانوس چشمانت....!
شکوه عشق و مهروزم.....
..............................پدر
افروز ابراهیمی
بهار ۹۹
چراغ شب بیفروزم...!
و از مهتاب و اخترها
هزاران پولک رنگی
به دامان فلک دوزم...!
مرا با جام پر " مهری"
تماشا کن به نوشیدن ؛
از آن شیر و شکرهایی
که تب دار است
و لب دوزم....
در این اشعار نیمائی !
چه کم دارم به غیر از تو ؟
توئی که شاپرک بودی
و صدها بال و پر داری
برای گوشه ی زلفم
تو خورشیدی و من روزم
دلا ! ای مهربان یارم
مکن اینگونه آزارم
گهی آرام و دریایی ...!
دمی طوفان جانسوزم
(من از فانوس چشمانت)
شدم شمعی که می سوزم...
بیا ! تیمار جانم شو
به شب ها و سحرگاهان
میان بستری خفته
بکش دست نوازش را
که من غمبار و رنجورم
به سان" کودکی" تنها
که دستان " پدر " خواهد !
( من از فانوس چشمانت )
تمام عمر شیرینم
تو را دیدم به پرچینی
عرق را بر جبین می زد ؛
میان حسرت فردا...!
تو ای نازک خیال من
تماشا کن به زیبایی
دروس واژه آموزم....!
من از فانوس چشمانت...!
من از فانوس چشمانت....!
شکوه عشق و مهروزم.....
..............................پدر
افروز ابراهیمی
بهار ۹۹