من کبوتر «مهاجر» پرپر شده ام!


آسمان شب رعدبرق زد تندبادی ورزید پر و بالم را زخمی لانه ام راخراب کرد، در کرانه ها پَرپَر کردم بر زمین خیره شدم از تمام گُل ها هراس داشتم که تنه اشان خار داشت، از دریا که در زیر آب شکارچی داشت، از زمین که در زیر بوته خزندگان پنهان بود،...

آسمان شب رعدبرق زد تندبادی ورزید پر و بالم را زخمی لانه ام راخراب کرد، در کرانه ها پَرپَر کردم بر زمین خیره شدم از تمام گُل ها هراس داشتم که تنه اشان خار داشت، از دریا که در زیر آب شکارچی داشت، از زمین که در زیر بوته خزندگان پنهان بود، ازفضا که عقاب در تعقیب ام بود، از جنگل که درندگان در کمین ام نشسته بودند.
سعدی جان؛ تو از آزادی، انسانیت، حفظ حرمت و ارزشهای انسانی به جهانیان سخن گفتی و آموختی من پرپرکنان و نفس زنان رو شاخه گل تو نشستم اما اسیر قفس شدم، عکس اسارت منو درنمایشگاه قرارگرفت و فرزندان تواین اسارت را جز افتخارات دانستند جالب تر آن عده ای برای تماشای من پربال شکسته صف بستند!

نازنین!
تصور میکردم واژه های دین، قانون، حقوق بشر، آزادی، حمایت و... مقدس هستند و آنهای که دراین راه گام برمیدارند مقدس ترند اما حقیقت های تلخ و دردناک پشت این واژه های زیبا آن آدم های شیرین سخن پنهان شده است. از آن روز که این واژه ها در وطنم طنین انداز شد تانک ها زمین اش را فرش، چرخ بال ها آسمان شب اش را چراغانی کردند، خمپاره ها و بمب افکن ها مردمانش را به خاک خون کشیدند، بنام قانون شکنجه گاه و زندان ساختند، به اسم دین و تروریست به رگبار بستندمان، بنام حقوق بشر زندگی پاک و ساده امان راگرفتند، به اسم جهاد ذبح مان کردند، زیر چتر آزادی در زنجیر بردگی بستندمان، به اسم حمایت لگدمال مان کردند و... این واژه ها برای مردمان سرزمین ام بامیلیون ها کشته، معلول، یتیم، و آواره ترجمه شد.

هرگاه شعارهای زیبا آماده گسیل به طرف زادگاه پرشکوه ام میشود جسم پژ مرده و بی روح ام می لرزد به خنجرهای که پشت آن پنهان شده می اندیشم که چگونه در قلب مردمان بی پناه سرزمینم فرو خواهد رفت و چه زخم های عمیقی درکالبد بی روح مان برجا خواهد گذاشت و چه گودالهای عمیق برأی دفن خاکستر بدن مان خواهند ساخت؟! هراندازه گروه ها، نهادها، پرچم ها برافراشته ترشد زخم های بدن مان آشفته تَرشد هرچه دنیا متمدن تر شد خنجرهای متمدن تری درقلب مان فرو رفت، هرگام رو به فردا نهادیم رد پاهای نیاکان ما کمرنگ ترشد...

از روز ی آن وطن فروشان جلاد در زیر نام روشنفکری شریک قاتلان بی رحم زیر پرچم دین و آزادی شدند آنها را با عمامه سیاه پرچم سفید و برعکس و آن کلاه سبز ها را با پرچم های رنگارنگ در آغوش گرفتند قتل کشتار خون ریزی آوارگی داستان روزمره مردم رنج دیده ما بیشتر شد...

کجا هستند آنها که در پشت شعارهای آزادی و حمایت پنهان هستند ببینند اجیران شان چه وحشیانه پیرمردان، زنان و کودکان سرزمینم را می کُشند... وقتی می بینم در پشت وآژه های مقدس سرزمین زیبایم را به کشتارگاه تبدیل کرده اند و ھمه در آنجا قصاب می فرستند، با بدن های سلاخی شده زنان پُل آزادی و با خون کودکان رود بهشت می سازند دلم آتش میگیرد بُغض در گلویم حبس میشود ای کاش سینه ام سپر می شد خنجرها در بدنم فرو می رفت تا درد مردمان رنج دیده ام به پایان می رسید...

آن قبیله گرایان أجیر که مردم ما را با این حال روز انداخته اند هنوز که هنوز است درکنار ظالمان افکارهای نژادپرستانه خود را زیر عمامه اشان پنهان کرده اند و تکنوکرات ها عقده های جاهلانه اشان را زیر کروات در سینه اشان حبس کرده اند به مسیر ظالمانه اشان ادامه میدهند چنین می شود روزگار تلخ مردم سرزمین بی پناه ام...

به شهر پرخونش بنگر آدم ها جایگزین خمپاره هاشده اند منفجر میشوند، روستاها را ببین زمین پر از جسد سربازانی شده که از پشت خنجر زده میشوند، عبادتگاه ها با خون پیرمردان تسبیح بدست فرش شده، وطن دوستان ترور، تروریست ها افزوده میشوند «مهاجران بی لانه را ببین که به حراج گذاشته اند» جهانیان را نگاه کنی که به کمک وحشت در سرزمین سوخته و فرسوده امان شتافته اند و سرزمین مان را به جهنم تبدیل کرده اند، انگار همه عادت کرده است به خوردن گوشت بدن و نوشیدن خون مردم ما و... این است دنیای وحشت آور ما نه اعتماد به امنیت است، نه به آرامش،نه به دولت است و نه به صداقت مردمان این سطح زمین!

اهریمنان روی صورت شان نقاب آزادی، دین و انسانیت زدند آتشی بر پا کردند، آشیانه ما سوخت از معرکه فرار کردیم، ندانستیم مسیری که میرویم در پشت کویر سوزان، کوه های سربه فلک کشیده و دریای خروشان انسانهای مهربان در انتظار ما نشسته اند و بی هدف راه رفتیم اما اسیر دزدها، یا شکار محافظان مرزها شدیم و گاهی از نفس افتادیم جسم بی جانمان طعمه کرگس ها و ماهی هاشد، اگر از مرزها عبور کردیم به اسم قانون شکنان پشت میله های زندان رفتیم؛گاهی تقدیر قسمت کرد شهری آغوش گرم خود را باز کرد اما در آنجا هر روز در حسرت روزی مردیم که چرا نمردیم و چرا به این زندان تاریک جهان پا نهادیم!!

دوری از وطن، خانواده، فامیل، دوستان و غیره دشوار است دلمان تنگ میشود هوای زادگاه میکند هوای آدم ها از چشم هایمان پیداست که خسته است، از دلمان که خیلی گرفته و از خنده ها که به اجبار آرامش لب هایمان را بهم میزنیم از صورت مان که از غصه آمیخته شده، از سخنان زننده که خود را ناشنوا جا میزنیم، از لهجه امان که نقش لآل را بازی میکنیم، از لباس های ژولیده، از خانه شلخته که نا امیدی از زیستن در آن فریاد میزند! آوارگی سخت است أفغانستانی بودن در این جهان سخت تَر است و پناهندگی سخت تَر از آن دو اما به روی روخودمان نمی آوریم.

طبیعت زیبا، مناظر دیدنی، ماشین های مدل بالا، جاده های پهن، ویلاهای قشنگ، آسمان خراش های بلند، چیدن سفره با میوه ها و غذاهای رنگارنگ برای ما جای آدم ها را نمیگیرد، ای کاش میتوانستیم سفره غذا را به وسعت آسمان نیلگون در سرزمین زیبای مان پهن میکردیم به جای غذاها و میوه ها عزیزان مان را جلوی چشمهای مان می چیدیم تا خنده هت و حرف هاشون جایگزین غذا ها و میوه های رنگارنگ می شد.

چه عذاب آور است سالها انتظار کشیدن در حسرت روز از دست رفته که سرزمین مان به صلح برسد به عزیزان مان ملحق شویم درحالی به پاییز زندگی می رسیم برگ خزان از درخت تنومند آوارگی یکی-یکی فرو می ریزد پدر و مادر، برادر،خواهر و فرزند و... حتی آخرین تصویر جسدهای بی جان همدیگر را قبل زیر خاک شدن نمیتوانیم ببینیم، خیلی سخت است غصه ها را پشت خنده ها پنهان کنیم حقیقت های تلخ زندگی را کتمان کنیم...

هم تبار خوبم؛
از غزه به عنوان بزرگترین زندان جهان یاد کرید، اما فراموش کردید تو بزرگترین زندانبان جهان برای آواره گرفتار بودید حتی اجازه نداشت با جنازه پدر و مادرش خدا حافظی کند!
مرا ببخش در شهر تو لانه شب را در قفسی تنگ ساختم به امید اینکه خورشید صلح در سرزمینم طلوع کند اما شعله های آتش سرزمینم مرا اینجا ماندگار ساخت هر چند گاه گاهی نسیم بادصبگاهی می ورزد میخواهد مرا به پرواز دربیاورد با آوارگی در این قفس خداحافظی کنم...
شاید بخاطر آشوب ها و بحران های جنگ، فقر و کثرت آواره ها در سرزمین ام بر ما خرده گرفتید تصور کردید نمیدانم اما آنقدر نفهم نبودیم مجبور بودیم به این زندگی ذلت بار تن دادیم، طلب کار نیستیم اتفاقاً به همه بدهکاریم، به همه آنهایی که آوارگی را با نگاه تحقیر آمیزشان، رفتارشان سخنان زیبای شان، معنا بخشیدند گفتند... آدم شد، آدم نبود مُرد... بود و...

سپاس از آنهایی که در مرزها تیر خلاص را بر پیکر نیمه جانمان زدند، تصاویر جسد بی روح مان را برگشت دادند تا یعقوب گونه پدران و مادران ما به امید بازگشت مان موهای شان سپید نشود، و آنهایی که با شوخی های شان ما را به بازی گرفتند تصاویر مان را انتشار دادند تا تبسم بر لبان عده ای از عزیزان میزبان و أشک آرامش بر چشمان کبوتران مهاجر جاری شود از همه سپاسگزاریم و این حق شما بود و هست ما بیشتر از حد آمدیم و ماندگار شدیم، این ماندگاری همراه با اشتباهات عده ای از ما و بار سنگین روی دوش شما عزیزان بود.
به قول آقای... "مهمان اومد اینقدر موند صاحب خونه شد"
اما باور کنید نیامده بودیم خانه أبدی خود را اینجا بسازیم، گوشه ای قبرستان در کنار تان آرام بخوابیم... از اینکه در زمین تان راه رفتیم، نفسی کشیدیم، سپاس! هرچند با این سپاسگزاری چیز قابل حسی را نمیتوانیم تقدیم کنیم، کاش میتوانستیم در عمل پاس این خوبی های تان را میدادیم تا نیم نگاهی به رسم مهمانپذیری همسایه هم فرهنگ و هم زبان خودتان در باختر زمین میکردید.

نمیدانم آنهایی که در زادگاه أم عبور کردند چه حسی دارند، آیا آنها هم مثل ما غریبه تَر از همه در جهان هم تباران خود را یافتند؟ امیدوارم روزی آیندگان ما هزینه هایی را که متقبِّل شدید جبران کنند هرچند آرزو میکنم هرگز به چنین روزی نیفتید، سرزمین تان لاشه ای نشود در دست لاشخوران و جولان گاهی نشود زیر پای اهریمنان که در آن روز گدای نفس کشیدن باشید.

سپاس از آنهایی که تلاش کردند راه و رسم انسانیت را به دور از مرزبندی ها ترسیم کنند کم نبودند و نیستند آنهایی که ارزش ها و اصول انسانی را بر همه چیز مقدم دانستند حتی بر قانون!
سپاس از آن دستان پُرمِهر فرشته گونه که قفل درب های مدارس را برای کودکان مهاجر سرزمین أم گشود حتی اگر برای یک لحظه بوده باشد، چونکه با تمام وجود درد آن روزها و آرزوهای کودکانه را در دنیای کودکی حس میکنم آنگاه که از قانون و غریبه بودن نمیدانستم تصور پاک و صاف یک نواخت کودکانه از دنیای انسانیت داشتم.

جناب آقای زیبا کلام تشکر از شما و همفکران شما! بخشی از نامه شما را در مورد آوارگان سر زمین ام مرور و یک مناظره شما را نگاه کردم، شما واقع گرا، دید وسیع داشتید، این زبان مشترک شاید تنها چیزی بود، مفهوم کلام شما را شنیدم و دانستم در آنجا که گفتید: «ما همه انسانیم همه جا خوب و بد دارد» اما یک چیز در آن مناظره برایم تعجب آور بود، یک عده آدم ها خود را استاد دانشگاه، فیلسوف، مورخ و برچسب های دیگر بزرگ علمی را بر سر نام خود یدک می کشند اما چقدر افکار و بینش کوتاه بینانه دارند، آدمهای خوب دانشمند، شاعر و... را در غزنه، بلخ، هرات، ثمرقند و... که از حوزه یک تمدن بزرگ از هم گسسته اند دستچین آنها را از تبار خود میدانند، آدم های بد را از تبار دیگران!
آشفته شدن شما در آن مناظره جالب بود، انگار شما مثل من از همه نژادپرست ها بیزاری؛ سیاستمدار، جامعه شناس، فیلسوف، فرمانده و... از هر دین و مذهبی از هرتبار و نقطه ای در جهان زیر هر نامی که باشد متنفر هستید.
حتماً میدانید چه چیزهای ناچیز این احساسات جنون آمیز نژاد پرستانه و برتری جویانه آنها را ساخته است؟ در دنیای جنگ وجودم چیزهایی را لمس کردم شاید شما آنها را در سطر صفحه کتاب ها در دانشگاه مشاهده نکردید! خدا را شکر که سال ها درب علم و دانش به روی آواره ها در سرزمین حافظ و فردوسی بسته بود تا نبینیم و ندانیم فاصله ها را میان پیر هرات و پیر گنجه و شباهت ها را میان استاد سخن در شیراز و استاد عرفان در بلخ...

از اینکه حقایق تلخ کبوتران مهاجر پَرپر شده را در جهان صادقانه بیان کردم مرا به حرمت پاکی کاغذ و و صداقت قلم ببخشید!

گل امیری

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه افغانستان

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


تست هوش تشخیص دو خواهر : کدام پسر 2 خواهر دارد؟