جان جهان
جان جهان که دلبر جانان من شدی
نازم تو را که نان و نمکدان من شدی
شوقی به دل نهاده نشستی به سینه ام
آئین و کیش و مذهب و ایمان من شدی
قسمت مرا چه بود که از اوج بیکران
تقدیر و بخت و طالع حیران من شدی؟
آواره تر کسی ز من خسته دل ندید
دستی نهاده بر سر و سامان من شدی
بگشا دمی که قند و شکر گیرم از لبت
شیرین بیان که شربت قندان من شدی
شهد شراب چشم تو سرشار خلقت است
شیر و شکر به جنت و رضوان من شدی
آیا شود که جان به تو جانانه پس دهم
کُشتی مرا به غمزه و تاوان من شدی؟!