بنــواز دســت خــود را بــه ســرنیازمنــدم
کـه ز مهربــانی تــو بــه همــه جهــان بخنــدم
ز کرم بگیـر دسـتم کـه تـو دسـتگیر خلقـی
تــو مســیح دردهــایی، بــه درِ تــو دردمنــدم
به دلم تو یاد دادی که نگه به کـس نـدوزد
و به من تو یاد دادی که بـه خلـق دل نبنـدم
چو بدی و ظلم بودم تو به من نگـاه کـردی
وتــو لحظــهای خــدایا نرســاندهای گزنــدم
هر که شد اسیر خلقی، ز غمش رها نگـردد
من از آن زمان رهایم، که ز عشق تو به بندم
تو کمند موی وا کن، که دوباره جان بگیرم
کــه مــن از اوایــل عشــق اســیر آن کمنــدم
کـه ز مهربــانی تــو بــه همــه جهــان بخنــدم
ز کرم بگیـر دسـتم کـه تـو دسـتگیر خلقـی
تــو مســیح دردهــایی، بــه درِ تــو دردمنــدم
به دلم تو یاد دادی که نگه به کـس نـدوزد
و به من تو یاد دادی که بـه خلـق دل نبنـدم
چو بدی و ظلم بودم تو به من نگـاه کـردی
وتــو لحظــهای خــدایا نرســاندهای گزنــدم
هر که شد اسیر خلقی، ز غمش رها نگـردد
من از آن زمان رهایم، که ز عشق تو به بندم
تو کمند موی وا کن، که دوباره جان بگیرم
کــه مــن از اوایــل عشــق اســیر آن کمنــدم