از این نامردمی های زمانه سخت دلگیرم
گرفته تهمتی دیگر دوباره دست تقدیرم
زنی در خویش می سوزد جهان خاکستر محض است
که در اوج جوانی هستم و از خویشتن سیرم
نه احساس دل انگیزی، نه شوقی هست در فردا
ز هر سو می کشد آتش زبانه از دل دنیا
فضا آغشته ی عشق نگاه سرد و خاموش است
ندارد خاطر آشفته ی این متهم معنا
مثال واژه میرقصم، من انسانی غزل گویم
میان شعرهای خود کلام عشق می جویم
خلاف آنچه میگویند من در خویشتن جستم
نشسته لکه ی تهمت دوباره روی بازویم
به پاس حرمت باران، که من انسان آزادم
جهان را می شناسم، از بدیها دور افتادم
خدایم شاهد است و حاکم من نیز می داند
که یک ارزن خباثت نیست در اخلاق و بنیادم
آمنه اقلیدی.باران