آخرین ایستگاه


آخرین ایستگاه

کوهها درختان و تیرک های رنگ پریده تر از هر روز رفته رفته از حرکت می ایستادند و قطار کهنه چون پیرمردی سیگاری لنگ لنگان با سرفه های بی امان به ایستگاه آخر می رسید نگاه سردی در پشت شیشه مهشاعر:علی دامادی


کوهها
درختان
و تیرک های
رنگ پریده تر از هر روز
رفته رفته
از حرکت می ایستادند
و قطار کهنه
چون پیرمردی سیگاری
لنگ لنگان
با سرفه های بی امان
به ایستگاه آخر می رسید

نگاه سردی
در پشت شیشه مه گرفته
یک کوپه تنهایی
جا ماند
در حالیکه به ایستگاه ایستاده
خیره شده بود
انگار
مسافر
در آخرین ایستگاه هم
قصد پیاده شدن نداشت

نهیبی برآمد:
آهای
پیاده شو
آخر خط است
نانت را فراموش نکن
بقچه ات را بردار و برو
او نمی دانست
مسافر
حتی نامش را از یاد برده است!
آرام سرش را برگرداند
و پرسید:
من که ام؟!
اینجا چه می کنم؟!
قطار بعدی کی از راه می رسد؟ ...

زندگی ما درست از آنجا آغاز می شود
که بفهمیم کیستیم
برای چه آمده ایم
و قرار است کجای جهان را به دست بگیریم
همه آدم ها در یک روز متولد می شوند
روزی که بفهمند
کیستند و به کجا می روند

دنیای ما پر است از آدم هایی که
قبل از تولدشان می میرند
گاه در شکم مادر
گاه در برهوت روزمرگی
و گاه در کوران نا امیدی ...

پنجره ها را باز کنیم
و چشمانمان را نیز
تا پرتو انوار
عشق
و آگاهی
بر دیدگانمان بتابد
جهانمان
خودش زیباتر می شود

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


هیچگاه موز و تخم مرغ را باهم نخورید