مِی زد دوباره بر من شوق شمیم مستی
کای بی خبر ز حالم بگذر از آنچه هستی
باز آ به کوی خوبان خوشتر از این چه باشد
کز جان و دل برقصد گردت تمام هستی
مِی شد بهانه ای تا یارم به چشم آید
بنشیند و به گوشم گوید رموز هستی
آن کیمیای عمرم خوش گفت دوش با من
آنگه رسی به معشوق جان در دهی به هستی
آندم که جان من سوخت از آتش فراغت
گشتم به عالم غیر پنداشتم که هستی
جان را چه سهل باشد عزم قدم به سویت
وقتی که ناخدای این کاروان تو هستی
کای بی خبر ز حالم بگذر از آنچه هستی
باز آ به کوی خوبان خوشتر از این چه باشد
کز جان و دل برقصد گردت تمام هستی
مِی شد بهانه ای تا یارم به چشم آید
بنشیند و به گوشم گوید رموز هستی
آن کیمیای عمرم خوش گفت دوش با من
آنگه رسی به معشوق جان در دهی به هستی
آندم که جان من سوخت از آتش فراغت
گشتم به عالم غیر پنداشتم که هستی
جان را چه سهل باشد عزم قدم به سویت
وقتی که ناخدای این کاروان تو هستی