چنان شمعی درون قوطی شمع
به خواب آلوده وآسوده بودم
بساط خوابگاه ام به رنگ اندوده بودند
نه سوختن را اثر بود
نه گفتن را خبر بود
یکی عشقی به سر داشت
به مهر او مرا از تخت بر داشت
به جای دیگری کاشت
ز شادی آتش ام زد
چو اشک من در آمد
صدای عشق بر خاست
هیا هویی به پا شد
نظرها برملا شد
هدایا جابجا شد
دگر شمعی نمانده، که او سوخت و فنا شد
به خواب آلوده وآسوده بودم
بساط خوابگاه ام به رنگ اندوده بودند
نه سوختن را اثر بود
نه گفتن را خبر بود
یکی عشقی به سر داشت
به مهر او مرا از تخت بر داشت
به جای دیگری کاشت
ز شادی آتش ام زد
چو اشک من در آمد
صدای عشق بر خاست
هیا هویی به پا شد
نظرها برملا شد
هدایا جابجا شد
دگر شمعی نمانده، که او سوخت و فنا شد