تا اشک ره گونه ی من را پیمود
من بر لب رودم و به چشمانم رود
گفتم که بگریم و به دریا برسم
این اشک برای رود بودن کم بود
آتش به دلم فتاد و خاکستر شد
اما خبری در دلم از دود نبود
هر چند که در آتش تو می سوزم
اما به همین آتش جانسوز ، درود
محمدرضا ملکی - باتیس
من بر لب رودم و به چشمانم رود
گفتم که بگریم و به دریا برسم
این اشک برای رود بودن کم بود
آتش به دلم فتاد و خاکستر شد
اما خبری در دلم از دود نبود
هر چند که در آتش تو می سوزم
اما به همین آتش جانسوز ، درود
محمدرضا ملکی - باتیس