من تا طلوع پا گرفته ی عشق تو دیده ام
از غیر عشق ، هرچه باشد ، بریده ام
ازجمع پر خروش وبی ثمر مردمان شهر
دیری است دست بریده و پا را کشیده ام
اینجا به یاد روی تو در کلبه ی سکوت
من در میان خانه ی صبرم خزیده ام
از بس که دل نرفته از اقلیم غم برون
با سایه خو گرفته و وجد آفریده ام
در دل هوای دیدن روی تو کرده ام
وندر خیال خویش به وصلم رسیده ام
مَنعم مکن چو در طلب شربتی نِیم
شهد شکر ز لعل لبانش چشیده ام
از غیر عشق ، هرچه باشد ، بریده ام
ازجمع پر خروش وبی ثمر مردمان شهر
دیری است دست بریده و پا را کشیده ام
اینجا به یاد روی تو در کلبه ی سکوت
من در میان خانه ی صبرم خزیده ام
از بس که دل نرفته از اقلیم غم برون
با سایه خو گرفته و وجد آفریده ام
در دل هوای دیدن روی تو کرده ام
وندر خیال خویش به وصلم رسیده ام
مَنعم مکن چو در طلب شربتی نِیم
شهد شکر ز لعل لبانش چشیده ام