وقتی آفتاب
از تن زرد زمین
طلوع کرد
من
در تن کبود خویش غروب
و بغضم را
سد راه هجوم اشکها کردم
سکوت وصیت نامه ی منی بود که
در صحرای نگاهها
حبس بودم
دیگر من
عطر شب بوهایی هستم که
هم آغوش نسیم
رقص کنان
در چشمان خلق
بینایی میریزم
از تن زرد زمین
طلوع کرد
من
در تن کبود خویش غروب
و بغضم را
سد راه هجوم اشکها کردم
سکوت وصیت نامه ی منی بود که
در صحرای نگاهها
حبس بودم
دیگر من
عطر شب بوهایی هستم که
هم آغوش نسیم
رقص کنان
در چشمان خلق
بینایی میریزم