کابوس بی تعبیر


کابوس بی تعبیر

نمی دانم چرا امشب به بندِ غُصه زنجیرم به خوانِ درد مهمانم،به دامِ گریه درگیرم از آن صبحی که شمع شب دوصد پروانه آتش زد ازین اندوه دلخونم، ازین تقصیر دلگیرم به یادِ داغِ آن کودک ، که ناکام ازشاعر:مهدی رنجبر(عابر)

نمی دانم چرا امشب به بندِ غُصه زنجیرم
به خوانِ درد مهمانم،به دامِ گریه درگیرم
از آن صبحی که شمع شب دوصد پروانه آتش زد
ازین اندوه دلخونم، ازین تقصیر دلگیرم
به یادِ داغِ آن کودک ، که ناکام از جهان پر زد
منم از درد میسوزم ، منم مفتونِ تقدیرم
و یا همچون نهنگی که گرفته راه ساحل را
منم از خویش بیزارم منم از زندگی سیرم
نه در سر شورِ دلداری نه تسکینی ز غمخواری
مرا از من مگیر ای غم ،مکن اینگونه تسخیرم
من آن خواب پریشانم ،من آن اندوه پنهانم
چنان کابوس ِ غمباری نباشد هیچ تعبیرم
الا ای زندگی آخر ندانم کِی شود اما
یقین آخر به دستانم تو را از خویش میگیرم

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


صبح بخیر دلبرانه با انواع متن های عاشقانه و خاص