این زندگی است یا به عبث جان سپردن است
این روزگار نیست به عزلت فسردن است
یک لحظه بر مراد ندیدم زمانه را
کو شوکران ِ مرگ که هنگام مردن است
فرصت برای آن که ز کف داده عمر را
در گوشه ای نشستن و افسوس خوردن است
دل را مجال نیست که بی غم به سَر بَرَد
دیگر کجا مجال ِ دل به کس سپردن است
ساقی بریز باده که غرق ِ کدورتیم
کاین جا هدف غبار ِ غم از دل ستردن است
کو جام ِ شوکران که دگر جان خسته را
در کوچگاه ِ واقعه فرصت شمردن است
مرگ است مرگ ، چاره ی این دست و پا زدن
پوچ است بودن و به عبث رنج بردن است
شونا شرط زیستنت در مقام عیش
با بد سگال دست ارادت فشردن است