10 داستان کوتاه و آموزنده انگلیسی با ترجمه فارسی


داستاان های‌ جالب انگلیسی با ترجمه کامل پارسی کـه میتوانید جهت تمرین در زبان انگلیسی استفاده کنید …. داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی The lump of gold Paul was a very rich man, but he never spent any of his money. He was scared that someone would steal it. He pretended to be poor and wore dirty old clothes. People laughed at him, but he...

10 داستان کوتاه و آموزنده انگلیسی با ترجمه فارسی

داستاان های‌ جالب انگلیسی با ترجمه کامل پارسی کـه میتوانید جهت تمرین در زبان انگلیسی استفاده کنید ….

داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی

The lump of gold

Paul was a very rich man, but he never spent any of his money.

He was scared that someone would steal it.

He pretended to be poor and wore dirty old clothes.

People laughed at him, but he didn’t care.

He only cared about his money.

One day, he bought a big lump of gold.

He hid it in a hole by a tree.

Every night, he went to the hole to look at his treasure.

He sat and he looked.

‘No one will ever find my gold!’ he said.

But one night, a thief saw Paul looking at his gold.

And when Paul went home, the thief picked up the lump of gold, slipped it into his bag and ran

away!

The next day, Paul went to look at his gold, but it wasn’t there.

It had disappeared!

Paul cried and cried!

He cried so loud that a wise old man heard him.

He came to help.

Paul told him the sad tale of the stolen lump of gold.

‘Don’t worry,’ he said.

‘Get a big stone and put it in the hole by the tree.’

‘What?’ said Paul.

‘Why?’

‘What did you do with your lump of gold?’

‘I sat and looked at it every day,’ said Paul.

‘Exactly,’ said the wise old man.

‘You can do exactly the same with a stone.’

Paul listened, thought for a moment and then said, ‘Yes, you’re right. I’ve been very silly. I

don’t need a lump of gold to be happy!’

تکه ی طلا

پاول مرد بسیار ثروتمندی بود اما هیچوقت از پولهایش خرج نمی‌کرد.

او میترسید کـه کسی ان را بدزدد.

وانمود می کرد فقیر اسـت و لباس های کثیف و کهنه می‌پوشید.

مردم بـه او می خندیدند ولی او اهمیتی نمی داد.

او فقط بـه پولهایش اهمیت می داد.

روزی یک تکه بزرگ طلا خرید.

ان را در چاله ای نزدیک یک درخت مخفی کرد.

هر شب کنار چاله می رفت تا بـه گنجش نگاه کند.

می نشست و نگاه می کرد.

میگفت: «هیچ کس نمی تونه طلای منو پیدا کنه!»

اما یک شب دزدی پاول را هنگام نگاه بـه طلایش دید.

و وقتی پاول بـه خانه رفت دزد تکه ی طلا را برداشت، ان را درون کیسه اش انداخت و فرار کرد!

روزبعد، پاول رفت تا طلایش را نگاه کند اما طلا آنجا نبود.

ناپدید شده بود!

پاول شروع بـه داد و بیداد و گریه و زاری کرد!

صدایش آن قدر بلند بود کـه پیرمرد دانایی ان را شنید.

او برای کمک آمد.

پاول ماجرای غم انگیز تکه طلای بـه سرقت رفته را برایش تعریف کرد.

او گفت: «نگران نباش.»

«سنگ بزرگی بیار و توی چاله ی نزدیک درخت بذار.»

پاول گفت: «چی؟»

«چرا؟»

«با تیکه طلات چیکار میکردی؟»

پاول گفت: «هرروز میشستم و نیگاش می‌کردم.»

پیرمرد دانا گفت: «دقیقا».

«می تونی دقیقا همین کارو با یه سنگ هم بکنی.»

پاول گوش داد و کمی فکر کرد و بعد گفت: «آره راست میگی. چقدر نادون بودم. من واسه خوشحال بودن نیازی بـه تیکه طلا ندارم کـه!»

10 داستان کوتاه و آموزنده انگلیسی با ترجمه فارسی

داستان انگلیسی

Mr. robinson never Went to a dentist

Mr. robinson never Went to a dentist, because he Was afraid.

but then his teeth began hurting a lot, and he went to a dentist.

The dentist did a lot of work in his mouth for a long time.

On the last day Mir Robinson Said to him: “How much is all this Work going to cost?”

The dentist said,: “Twenty-five pounds,”

but he did not ask him for the money.

After a month Mir Robinson phoned the dentist and said: “You haven’t asked me for any money for

your Work last month.”

“Oh,” the dentist answered, “I never ask a gentleman for money.”

“Then how do you live?”Mr Robinson asked.

“Most gentlemen pay me quickly,” the dentist said, “but Some don’t.

I wait for my money for two months, and then I say, “That man isn’t a gentleman,” and then I ask

him for my money”

آقای رابینسون بـه دلیل ترس، تا بـه حال پیش دندان دکتر نرفته بود.

اما روزی دندانش بـه شدت درد گرفت و او پیش یک دندان دکتر رفت.

برای مدت زیادی دندان دکتر روی دندانش کار کرد.

روز آخر، آقای رابینسون بـه دندان دکتر گفت: “دست مزد تمامی این کارهای شـما چقدر اسـت؟”

دندان دکتر گفت: “۲۵ پوند می شود.”

اما او از آقای رابینسون درخواست پول نکرد.

یک ماه بعد، آقای رابینسون با دندان دکتر تماس گرفت و گفت: “شـما دست مزد ماه گذشته ی خودرا نگرفته اید.”

دندان دکتر پاسخ داد: “آه، من هرگز از انسانهای نجیب دست مزد نمی‌گیرم.”

آقای رابینسون پرسید: “پس چطور زندگی خودرا اداره می‌کنید؟”

دندان دکتر گفت: “بیشتر انسانهای شریف پول من را بـه سرعت پرداخت می کنند، اما برخی نه.

من دو ماه برای دریافت پولم صبر می کنم و بعد از ان میگویم: “ان مرد نجیب نیست و از او درخواست پول می کنم.”

10 داستان کوتاه و آموزنده انگلیسی با ترجمه فارسی

داستان انگلیسی با ترجمه

Harry’s Feet

One of Harry’s feet was bigger than the other. “I can never find boots and shoes for my feet,”

he said to his friend Dick.

“Why don’t you go to a shoemaker?” Dick said. “A good one can make you the right shoes.”

“I’ve never been to a shoemaker,” Harry said. “Aren’t they very expensive?”

“No,” Dick said, “some of them aren’t. There’s a good one in our village, and he’s quite cheap.

Here’s his address.” He wrote something on a piece of paper and gave it to Harry.

Harry went to the shoemaker in Dick’s village a few days later, and the shoemaker made him some

shoes.

Harry went to the shop again a week later and looked at the shoes. Then he said to the shoemaker

angrily, “You’re a silly man! I said, “Make one shoe bigger than the other,” but you’ve made one

smaller than the other!”

پاهای هری

یکی از پاهای هری از ان یکی بزرگ تر بود. او بـه یکی از دوستانش بـه نام دیک گفت : من اصلا نمی‌توانم کفش و پوتینی اندازه پایم پیدا کنم.

دیک گفت : چرا پیش یک کفش‌دوز نمی روی؟ یک کفش دوز خوب کفشی اندازه پاهایت می دوزد.

هری گفت : من تا بـه حال بـه کفش دوز مراجعه نکرده‌ام. خیلی گران نمیشود؟

دیک گفت : نه. بعضی از انها گران نیستند. یک کفش دوز خوب و نسبتا ارزان درروستای ما هست. این هم آدرس اوست. دیک یک چیزهایی روی کاغذ نوشت و بـه هری داد. چند روزبعد هری بـه کفش دوزی روستای دیک رفت و کفشی برای او دوخت.

هفته بعد هری دوباره بـه مغازه رفت و بـه کفشهایش نگاه کرد. بعد با عصبانیت بـه کفش دوز گفت : تو احمقی! من گفتم : کفشی بدوز کـه یک لنگه‌اش بزرگ تر از دیگری باشد اما تو یکی را کوچک تر از دیگری دوختی.

10 داستان کوتاه و آموزنده انگلیسی با ترجمه فارسی

داستان انگلیسی ساده

Frogs

A group of frogs were traveling through the Woods.

Two of them fell into a deep pit.

When the other frogs saw how deep the pit Was, they told the two frogs that they Were as good as

dead.

The two frogs ignored the comments and tried to jump up out of the pit with all their migh.

Finally, one of the frogs took heed to what the other frogs Were Saying and gave up.

He fell down and died.

The other frog continued to jump as hard as he could.

Once again, the crowd of frogs yelled at him to stop the pain and just die.

He jumped even harder and finally made it out.

When he got out, the other frogs said: “Did you not hear us?”

The frog explained to them that he was deaf.

He thought they were encouraging him the entire time.

This Story teaches two lessons.

There is power of life and death in the tongue.

encouraging word to someone Who is down can lift them up and help them make it through the day.

A destructive Word to Someone who is down can be What it takes to kill them.

So, be careful of What you say.

گروهی از قورباغه ها، در حال عبور از جنگل بودند.

دو تا از قورباغه ها، داخل گودال بزرگی افتادند.

هنگامی کـه قورباغه های‌ دیگر متوجه شدند کـه گودال چقدر عمیق اسـت، بـه دو قورباغه ی دیگر گفتند کـه آن ها دیگر می میرند.

ان دو قورباغه، توجهی بـه صحبتهای آن ها نکردند و تلاش نمودند تا با همه ی ی توانشان از گودال بـه بیرون بپرند.

سرانجام، یکی از ان دو قورباغه بـه انچه دیگر قورباغه ها می‌گفتند عمل کرد و دست از تلاش برداشت.

او بـه زمین افتاد و مرد.

قورباغه ی دیگر تا جایی کـه توان داشت برای بیرون پریدن، بـه تلاش خود ادامه داد.

بار دیگر، تعداد زیادی از قورباغه های‌ دیگر با فریاد کشیدن از او خواستند کـه دست از رنج کشیدن بردارد و بمیرد.

او حتی با شدت بیشتری پرید و سر انجام بیرون آمد.

وقتی بیرون آمد، قورباغه های‌ دیگر گفتند: “آیا صدای ما را نمی شنیدی؟”

قورباغه بـه آن ها توضیح داد کـه وی ناشنوا بوده اسـت.

او فکر می کرد، در تمام این مدت انها وی را تشویق می کردند.

این داستان، دو درس را می آموزد.

قدرت مرگ و زندگی در زبان اسـت.

استفاده از یک واژه ی دلگرم کننده در مورد کسی کـه غمگین اسـت می تواند باعث پیشرفت وی شود و کمک کند کـه فرد در طول روز سرزنده بماند.

استفاده از یک واژه ی ویرانگر در مورد کسی کـه غمگین اسـت می تواند موجب مرگ وی شود.

بنابر این، مواظب انچه میگویید باشید.

داستان ساده کوتاه انگلیسی با ترجمه

Emily’s Secret

راز امیلی

10 داستان کوتاه و آموزنده انگلیسی با ترجمه فارسی
Emily is 8 years old. She lives in a big house. She has a huge room. She has many toys and she has a lot of friends. But Emily is not happy. She has a secret.

امیلی 8 سال سن دارد. او دریک خانه بزرگ زندگی می کند. او یک اتاق خیلی بزرگ دارد. او اسباب بازی‌ها و دوستان زیادی دارد. اما امیلی شاد نیست. او یک راز دارد.

She doesn’t want to tell anyone about her secret. She feels embarrassed. The problem is that if nobody knows about it, there is no one that can help her.

او نمیخواهد بـه در مورد رازش بـه کسی بگوید. او احساس شرمساری می کند. مشکل این اسـت کـه اگر کسی «هم» دراین مورد بداند، هیچ کس نمیتواند بـه او کمک کند.

Emily doesn’t write her homework. When there is an exam – she gets sick. She doesn’t tell anyone, but the truth is she can’t read and write. Emily doesn’t remember the letters of the alphabet.

امیلی تکلیف مدرسه‌اش را نمینویسد. وقتی یک امتحان دارد، او مریض می شود. او بـه هیچ کس نمیگوید، اما واقعیت این اسـت کـه او نمیتواند بخواند و بنویسد. امیلی حروف الفبا را بـه یاد نمی‌آورد.

One day, Emily’s teacher finds out. She sees that Emily can’t write on the board. She calls her after class and asks her to tell the truth. Emily says, “It is true. I don’t know how to read and write”. The teacher listens to her. She wants to help Emily. She tells her, “That’s ok. You can read and write if we practice together”.

یک روز معلم امیلی می‌فهمد. او می بیند کـه امیلی نمیتواند روی تخته بنویسد. او امیلی را بعد از کلاس صدامی‌زند و از او میـــخواهد حقیقت را بـه او بگوید. امیلی می گوید “این درست اسـت. من نمیدانم چطور بخوانم و بنویسم.” معلم بـه او گوش می کند. او می خواهد بـه امیلی کمک کند. او بـه امیلی میگوید “مشکلی نیست. تو می توانی بخوانی و بنویسی، اگر ما باهم تمرین کنیم.”

So Emily and her teacher meet every day after class. They practice together. Emily works hard. Now she knows how to read and write.

پس امیلی و معلمش هرروز بعد از کلاس «هم دیگر را» ملاقات میکنند. آن ها باهم تمرین میکنند. امیلی بـه سختی کار می کند. حالا او می داند چگونه بخواند و بنویسد.

A Surprise from Australia

سوپرایزی از استرالیا

10 داستان کوتاه و آموزنده انگلیسی با ترجمه فارسی

The school ends and Erica quickly puts her books in the bag and runs out of the class.

مدرسه تمام میشود و اریکا بـه سرعت کتاب‌هایش را توی کیفش میگذارد و از کلاس بیرون می‌دود.

Today is a special day. Erica is very excited. She runs home and thinks about her uncle. She spoke with him on the phone a week ago. He returns from Australia, and he brings a special surprise with him!

امروز یک روز ویژه اسـت. اریکا خیلی هیجان زده اسـت. او بـه خانه می‌دود ودر مورد عمویش فکر میکند. او با عمویش یک هفته پیش تلفنی صحبت کرده اسـت. او از استرالیا برمی‌گردد، و او با خود یک چیز غافلگیر کننده می‌آورد!

Erica is very happy. She thinks about the surprise that he brings.

اریکا بسیار خوشحال اسـت. او در مورد چیز غافلگیر کننده‌ای کـه او «عمویش» می‌آورد فکر میکند.

“Maybe he brings a surfboard? That is fun! I can learn how to surf!”, “Maybe he brings Australian nuts? Oh, I can eat nuts all day!”, “Or maybe he brings a kangaroo? That is not good. I don’t have a place in my room for a kangaroo…”

“شاید او یک تخته موج سواری می‌آورد؟ این سرگرم کننده اسـت! من میتوانم یاد بگیرم چگونه موج سواری کنم.”؛ “شاید او خشکبار «مغز» استرالیایی بیاورد؟ اوه، من میتوانم تمام روز خشکبار بخورم.”؛ “یا شاید او یک کانگرو بیاورد؟ این خوب نیست. من جایی در اتاقم برای یک کانگرو ندارم…”

Erica finally arrives home. Her parents are there, and her uncle is there! She is very happy to see him. They hug and she jumps up and down.

اریکا سرانجام بـه خانه می رسد. والدینش آنجا هستند، و عمویش «هم» آن جاست! او از دیدنش خیلی خوشحال اسـت. آن ها «هم دیگر را» بغل می کنند و او بالا و پایین می‌پرد.

“Uncle, uncle,” she calls, “what special surprise do you have for me from Australia?”

“عمو، عمو” او فریاد صدا میزند، “چه سورپرایز خاصی برای من از استرالیا آورده‌ای؟”

“Well,” her uncle smiles and answers, “I have for you an Australian aunt!”

“خب” عموی او لبخند می زند و جواب میدهد، “من برای تو یک زن عموی استرالیایی آوردم.”

داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه برای سطح متوسط

Anniversary Day

سالگرد ازدواج

10 داستان کوتاه و آموزنده انگلیسی با ترجمه فارسی

Chloe and Kevin enjoy going out to Italian restaurants. They love to eat pasta, share a dessert, and have espresso.

Chloe and Kevin’s anniversary is coming up. Kevin wants to plan a night out at an Italian restaurant in town. He calls a restaurant to make a reservation but they have no tables available. He calls another restaurant, but they have no availability either.

Kevin thinks and paces around the house. He knows that Chloe loves Italian food more than anything else. He knows that nothing makes her happier. But the only two Italian places in town are too busy.

Kevin has an idea. What if he cooks Chloe a homemade Italian meal? Kevin pictures it: he puts down a fancy tablecloth, lights some candles, and plays romantic Italian music. Chloe loves when Kevin makes an effort.

There’s only one thing. Kevin isn’t a good cook. In fact, Kevin is a terrible cook. When he tries to make breakfast he burns the eggs, when he tries to make lunch he screws up the salad, when he tries to make dinner even the neighbors smell how bad it is.

Kevin has another idea: if he calls up one of the restaurants before Chloe gets home and orders take-out, he can serve that food instead of his bad cooking!

The day arrives. Chloe is still at work while Kevin orders the food, picks it up, and brings it back home. As he lays down the place settings, lights the candles and puts the music on, Chloe walks in. “Happy Anniversary!” Kevin tells Chloe. He shows off their romantic dinner setting, smiling.

Chloe looks confused. “Our anniversary is tomorrow, Kevin.” Kevin pauses, looks at the calendar and realizes she’s right. He looks back at her. “I guess it’s always good to practice!” he says.

کلویی و کوین از رفتن بـه رستوران‌های‌ ایتالیایی لذت می برند. انها عاشق خوردن پاستا، تقسیم کردن دسر و اسپرسو خوردن هستند.

سالگرد ازدواج کلویی و کلوین نزدیک اسـت. کوین قصد دارد یک شب بیرون رفتن دریک رستوران ایتالیایی در شهر را برنامه ریزی کند. او بـه یک رستوران زنگ می زند تا میز رزرو کند اما انها هیچ میز خالی ندارند. او بـه یک رستوران دیگر زنگ می زند اما انها هم هیچ جای خالی ندارند.

کوین فکر می کند ودر خانه قدم میزند. او میداند کـه کلویی غذای ایتالیایی را بیشتر از هر چیز دیگری دوست دارد. او میداند کـه هیچ چیز وی را خوشحال‌تر نمی کند. اما هردو رستوران ایتالیایی در شهر شلوغ هستند و جای خالی ندارند.

کوین ایده‌ای دارد. چطور اسـت کـه او برای کلویی یک وعده غذای خانگی ایتالیایی درست کند؟ کوین این موضوع را تصور می کند: او یک رومیزی شیک پهن می کند، چند شمع روشن می کند، و موسیقی عاشقانه ایتالیایی پخش می کند. کلویی عاشق زمانی اسـت کـه کوین برای شاد کردنش تلاش می کند.

فقط یک مشکلی وجوددارد. کوین آشپز خوبی نیست. راستش، کوین آشپز افتضاحی اسـت. وقتی او سعی میکند صبحانه درست کند تخم مرغ را می‌سوزاند، وقتی سعی می کند ناهار درست کند سالاد را خراب میکند، وقتی سعی میکند شام درست کند حتی همسایه‌ها هم بوی بد غذایش را متوجه میشوند.

ایده‌ی دیگری بـه ذهن کوین می رسد: اگر قبل از این کـه کلویی بـه خانه برسد، بـه یکی از رستوران ها زنگ بزند و غذای بیرون بر سفارش دهد، میتواند ان غذا را بـه جای آشپزی بد خودش برای کلویی سرو کند.

روز موعود فرا می رسد. کلویی هنوز سر کار اسـت وقتی کوین غذا را سفارش می دهد، دنبال غذا میرود، و ان را بـه خانه می‌آورد. وقتی او میز را می‌چیند، شمع‌ها را روشن می کند و موسیقی را پخش میکند، کلویی بـه خانه می آید. کوین بـه کلویی می گوید:« سالگرد ازدواج‌مان مبارک!» او لبخندزنان میز عاشقانه‌شان را بـه کلویی نشان می دهد.

کلویی گیج شده اسـت. “سالگرد ازدواج ما فرداست، کوین.” کوین مکث می کند، بـه تقویم نگاه می کند و متوجه می شود کـه کلویی راست میگوید. او بر می گردد و بـه کلویی نگاه می کند. او میگوید: “فکر کنم همیشه تمرین کردن کار خوبی اسـت!”

Act like the Others

همرنگ جماعت شو

10 داستان کوتاه و آموزنده انگلیسی با ترجمه فارسی

Jack and Lydia are on holiday in France with their friends, Mike and Anna. Mike loves to visit historical buildings. Jack agrees to sightsee some historical buildings with him.

Lydia and Anna decide to shop in the city. “See you boys when we get back!” the girls shout.

In the village Jack and Mike see a beautiful old church, but when they enter the church, a service is already in progress. “Shh! Just sit quietly, so that we don’t stand out. And act like the others!” Mike whispers.

Since they don’t really know French, Jack and Mike quietly sit down. During the service, they stand, kneel and sit to follow what the rest of the crowd do.

“I hope we blend in and don’t look like tourists!” Mike tells Jack.

At one point, the priest makes an announcement and the man who sits next to Jack and Mike stands up. “We should stand up, too!” Jack whispers to Mike. So, Jack and Mike stand up with the man. Suddenly, all the people burst into laughter!

After the service, Jack and Mike approach the priest, who speaks English. “What’s so funny?” Jack asks. With a smile on his face the priest says, “Well boys, there is a new baby born, and it’s tradition to ask the father to stand up.”

Jack and Mike look at each other and Mike shakes his head. He smiles and says, “I guess we should understand what people do before we act like the others!”

جک و لیدیا تعطیلات را همراه با دوستانشان مایک و آنا در فرانسه بـه سر می برند. مایک عاشق بازدید کردن از ساختمان‌های‌ تاریخی اسـت. جک موافقت میکند تا همراه با مایک بـه دیدن چند ساختمان تاریخی برود.

لیدیا و آنا تصمیم می گیرند تا در شهر خرید کنند. دخترها داد می زنند: “وقتی برگشتیم شـما پسرها را میبینیم!”

در روستا، جک و مایک یک کلیسای قدیمی زیبا را میبینند اما وقتی وارد کلیسا می شوند، میبینند کـه یک مراسم در حال برگزاری اسـت. مایک در گوشی میگوید:« هیس! فقط آرام بنشین تا کسی متوجه ما نشود. و مثل بقیه رفتار کن!»

چون جک و مایک فرانسوی خوب بلد نیستند آرام یک جا مینشینند. طی مراسم، انها بلند میشوند، زانو میزنند و می نشینند تا هرکاری کـه جمعیت انجام می دهند را تقلید کنند.

مایک بـه جک می گوید: “امیدوارم قاطی جمعیت شویم و شبیه گردشگرها نباشیم.”

یکبار کشیش کسی را صدا می زند و مردی کـه کنار جک و مایک نشسته اسـت بلند میشود. جک در گوش مایک می گوید: “ما هم باید بلند شویم!” پس جک و مایک همراه مرد بلند می شوند. ناگهان، همه ی‌ی آدم‌ها شروع بـه خندیدن میکنند!

بعد از مراسم، جک و مایک پیش کشیش کـه انگلیسی صحبت می کرد، رفتند. جک پرسید: “چه چیز خیلی خنده‌دار بود؟” کشیش با لبخندی بر لب گفت: “خب پسرها، یک نوزاد متولد شده و رسم این اسـت کـه از پدر خواسته شود تا بلند شود و بایستد.”

جک و مایک بـه هم دیگر نگاه کردند و مایک سرش را تکان داد. او لبخند زد و گفت: “فکر کنم بهتر باشد تا قبل از این کـه شکل مردم عمل کنیم اول بفهمیم آن ها چه میکنند.”

داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه برای کودکان

The ugly duckling

جوجه اردک زشت

10 داستان کوتاه و آموزنده انگلیسی با ترجمه فارسی

Mummy Duck lived on a farm. In her nest, she had five little eggs and one big egg. One day, the five little eggs started to crack. Tap, tap, tap! Five pretty, yellow baby ducklings came out.

Then the big egg started to crack. Bang, bang, bang! One big, ugly duckling came out. ‘That’s strange,’ thought Mummy Duck.

Nobody wanted to play with him. ‘Go away,’ said his brothers and sisters. ‘You’re ugly’ . The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends. ‘Go away!’ said the pig. ‘Go away!’ said the sheep. ‘Go away!’ said the cow. ‘Go away!’ said the horse

اردکِ مادر در مزرعه‌ای زندگی میکرد. در لانه‌اش پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت. یک روز، پنج تخم کوچک شروع بـه ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق! پنج جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آن ها بیرون آمدند.

بعد تخم بزرگ شروع بـه ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق! جوجه اردک بزرگ زشتی از ان بیرون آمد. اردکِ مادر با خودش فکر کرد: «عجیبه.»

هیچ کس دوست نداشت با او بازی کند. خواهر و برادرهایش بـه او می‌گفتند «از این جا برو.» «تو زشتی!». جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند. گوسفند گفت: «از این جا برو!»؛ گاو گفت: «از این جا برو!»؛ اسب گفت: «از این جا برو!».

10 داستان کوتاه و آموزنده انگلیسی با ترجمه فارسی

داستان کوتاه انگلیسی

cowboy

A cowboy rode into town and stopped at a saloon for a drink. Unfortunately, the locals always had a habit of picking on strangers. When he finished his drink, he found his horse had been stolenHe went back into the bar, handily flipped his gun into the air, caught it above his head without even looking and fired a shot into the ceiling. “Which one of you sidewinders stole my horse?!?!? ” he yelled with surprising forcefulness. No one answered. “Alright, I’m gonna have another beer, and if my horse ain’t back outside by the time I finish, I’m gonna do what I done in Texas! And I don’t like to have to do what I done in Texas! “. Some of the locals shifted restlessly. The man, true to his word, had another beer, walked outside, and his horse had been returned to the post. He saddled up and started to ride out of town. The bartender wandered out of the bar and asked, “Say partner, before you go… what happened in Texas?” The cowboy turned back and said, “I had to walk home

گاوچران

گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی ؛ کنار یک مهمان‌خانه ایستاد . بدبختانه ؛ کسانی کـه در ان شهر زندگی میکردند عادت بدی داشتند کـه سر بـه سر غریبه‌ها می‌گذاشتند . وقتی او «گاوچران » نوشیدنی‌اش را تمام کرد ؛ متوجه شد کـه اسبش دزدیده شده استاو بـه کافه برگشت ؛ و ماهرانه اسلحه‌ اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی بـه سقف یه گلوله شلیک کرد . او با تعجب و خیلی مقتدرانه فریاد زد : « کدام یک از شـما آدم‌های‌ بد اسب منو دزدیده؟!؟! » کسی پاسخی نداد . « بسیار خوب ؛ من یک آب جو دیگه می‌خورم ؛ و تا وقتی ان را تمام می کنم اسبم برنگردد ؛ کاری را کـه در تگزاس انجام دادم انجام می دهم ! و دوست ندارم ان کاری رو کـه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم! » بعضی از افراد خودشون جمع و جور کردن . ان مرد ؛ بر طبق حرفش ؛ آب جو دیگری نوشید، بیرون رفت ؛ و اسبش بـه سرجایش برگشته بود . اسبش رو زین کرد و بـه سمت خارج از شهر رفت . کافه چی بـه آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید : هی رفیق قبل از این کـه بری بگو ؛ در تگزاس چه اتفاقی افتاد ؟ گاوچران برگشت و گفت : وادار شدم پیاده برم خونه.

10 داستان کوتاه و آموزنده انگلیسی با ترجمه فارسی

No one wanted to be his friend. It started to get cold. It started to snow! The ugly duckling found an empty barn and lived there. He was cold, sad and alone

Then spring came. The ugly duckling left the barn and went back to the pond. He was very thirsty and put his beak into the water. He saw a beautiful, white bird! ‘Wow!’ he said. ‘Who’s that’

‘It’s you,’ said another beautiful, white bird. ‘Me? But I’m an ugly duckling’. ‘Not any more. You’re a beautiful .swan, like me. Do you want to be my friend’. ‘Yes,’ he smile

All the other animals watched as the two swans flew away, friends forever

هیچ کس نمی خواست با او دوست شود. کم کم هوا سرد شد. برف شروع بـه باریدن کرد. جوجه اردک زشت انباری خالی پیدا کرد و آنجا ماند. سردش شده بودو غمگین و تنها بود.

سپس بهار از راه رسید. جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و بـه برکه برگشت. خیلی تشنه بودو منقار خودرا در آب فرو برد. او یک پرنده‌ی زیبا و سفید دید! او گفت: «وای! اون کیه؟»

پرنده سفید زیبای دیگری گفت: «اون تویی.» «من؟ ولی من کـه یه جوجه اردک زشتم.» «دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی.» دوست داری با من دوست بشی؟» او لبخندی زد و گفت: «آره.»

همه ی حیوانات دیگر انها را کـه تا همیشه باهم دوست ماندند، در حال پرواز و فاصله گرفتن از آنجا تماشا کردند.

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه سرگرمی

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


اولین واکنش منوچهر هادی به ویدئوی جنجالی یکتا ناصر