کاش می شد باتو یکدم درنشست
این حصار تنگ سنگی را شکست
گفت از سوز و گداز عاشقی
از بلای جانگداز عاشقی
ای دریغ از عشق کو بی حال شد
پیش چشمانت چنین بی قال شد
ای دریغ از من که مفتونت شدم
رفتم از دست و چو مجنونت شدم
سوختم از آتش عشقت دریغ
بر نهادی بر رگ هستیم تیغ
ای دریغ از تو که بشکستیم عهد
بردی از کام حیات من تو شهد
بر دلم آتش زدی بی واهمه
بر تماشایم نشستی با همه
سوختم من پیش چشمانت دریغ
بر نیاوردی نوایی ای رفیق
نیست این در باور من تا ابد
آن که قلبم را به تیر غیب زد
روزگاری پای بر قلبم نهاد
پایمال عشق چون من کس مباد ....
این حصار تنگ سنگی را شکست
گفت از سوز و گداز عاشقی
از بلای جانگداز عاشقی
ای دریغ از عشق کو بی حال شد
پیش چشمانت چنین بی قال شد
ای دریغ از من که مفتونت شدم
رفتم از دست و چو مجنونت شدم
سوختم از آتش عشقت دریغ
بر نهادی بر رگ هستیم تیغ
ای دریغ از تو که بشکستیم عهد
بردی از کام حیات من تو شهد
بر دلم آتش زدی بی واهمه
بر تماشایم نشستی با همه
سوختم من پیش چشمانت دریغ
بر نیاوردی نوایی ای رفیق
نیست این در باور من تا ابد
آن که قلبم را به تیر غیب زد
روزگاری پای بر قلبم نهاد
پایمال عشق چون من کس مباد ....