فغان میزنند دشنهها امروز
که بیتپش جانم از خون خالی است
و تنها حفرهای خشک بجاست
که هنوز دارم آن یادگار
دمی که بیپروا نگار
قلبم را درید و خونم را مکید
و حال خنجرش بر سینه آهسته میگرید
که بیتپش جانم از خون خالی است
که بیتپش جانم از خون خالی است
و تنها حفرهای خشک بجاست
که هنوز دارم آن یادگار
دمی که بیپروا نگار
قلبم را درید و خونم را مکید
و حال خنجرش بر سینه آهسته میگرید
که بیتپش جانم از خون خالی است