ایستگاه دلنوشته 43


ایستگاه دلنوشته 43

گوش هایش نمی شنود - اما - خوب می فهمد آوازِ تنهاییِ گنجشک ها را...! زبانی برای گفتن ندارد - اما - چشم هایش راست می گوید در این دروغ بازاری که کلاغ های سیاهِ شب چشم و گوش و زبان را به حراج نهادهشاعر:عبدالمجید حیاتی

گوش هایش نمی شنود
- اما -
خوب می فهمد
آوازِ تنهاییِ گنجشک ها را...!
زبانی
برای گفتن ندارد
- اما -
چشم هایش
راست می گوید
در این دروغ بازاری
که کلاغ های سیاهِ شب
چشم و گوش و زبان را
به حراج نهاده اند...!

(برای خواهر عزیزتر از جانم. )

*******

دیرزمانی است
فانوسِ ساحلِ عمر
سویش را
سوخته...!
و دلِ بی موجِ دریا
در حسرتِ دیدارِ باد
و
وزشِ یک بادبان
خودش را
باخته...!

(برای جوانی از دست رفته ام.)

*******

من هنوز
در کوچه های خیالی آشنا
در تبِ سرد و زمستانی خود
به دنبالِ سیبِ گمشده ی آرزوها
آواره ام...!
تابستانِ بیگانه ی فردا
پیشکشِ بهارِ قبل و
پائیزِ بعدش...!

(برای چهار فصل سرد زندگی ام.)

*******

(م - ح - فریاد )
پائیز نود و هشت


حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


تغییر فوق العاده زیبای خانم بازیگر سریال در پناه تو بعد 29 سال ! / انگار قالی کرمانه !