آخرش یک روز با یک شاپرک خواهم گریخت
با یقینم از حصار شهرِ شک خواهم گریخت
راز عطر اطلسى ها را به شب خواهم سپرد
بامدادان، در سکوتى بى ترَک خواهم گریخت...
من زِهِ امید را با دست آرش مى کشم
گرچه دارم پنجه بر خون سیاوش مى کشم
ماه، در ماهیتش شک نیست. حتى پشت ابر
با نقاب نقره اى، شب را به آتش مى کشم
در کویر بى کسى ها ابر گیلانى شدم
پیش غم سر خم نکردم، سرو کاشانى شدم
شاهرگهاى کبود نامرادى را زدم
بر گلوى بغض، ضامن دار زنجانى شدم
یاس ها وقتی که با دیوار همدم می شوند
غنچه ها وقتی برای صبح محرم می شوند
فارغ از بلوای ساعتهای نا آرام عمر
دردهای کهنه ام شعر مسلم می شوند...
مشهدُالعشق است قلبم. سینه ام دارالشفاست
یاس هاى شعر، با شیرازِ ذهنم آشناست
طعم "بِرحى" مى دهد مردادِ اهوازِ دلم
لوتِ آبادانِ رویاهاى من بى انتهاست...
جارى ام تا تو به ذهن چشمه ها بسپارى ام
خواب مى بینم تو را تا لحظه ى بیدارى ام
شاهکارت مى درخشد در تنور سرخ صبر
حک شده نامِ تو روى قلبِ میناکارى ام...