شلاق بی رحم خزان


شلاق بی رحم خزان

گاهی حماقت می شود شمشیر لب تیز احساس انسان می شود هم رنگ چنگیز زیر گلوی شاخه ها آرام آرام چاقوی تهمت می شود بران و خون ریز در شهر می پیچد هیاهوی تبی سرد پیش اززمستان می رسد نیرنگ پاییز برشاعر:جواد رحیمی

شلاق بی رحم خزان
گاهی حماقت می شود شمشیر لب تیز
احساس انسان می شود هم رنگ چنگیز

زیر گلوی شاخه ها آرام آرام
چاقوی تهمت می شود بران و خون ریز

در شهر می پیچد هیاهوی تبی سرد
پیش اززمستان می رسد نیرنگ پاییز

بر گردۀ هربرگ زردی می نشیند
شلاق بی رحم خزان نفرت انگیز

باید بهار از زیر پای برف و سرما
بیرون کشم با این دل از غصه لبریز

دست سحر باید سپارم دست خورشید
حتی اگر با شب شوم هر دم گلاویز

«راحم» چمن محتاج نور و آفتاب است
حتماً هوای باغ می گردد دل انگیز

باران خبر داده که می آید غزل‌خوان
با شوق تا دربر بگیرد دشت زرخیز



حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


متن دیکته شب کلاس دوم ابتدایی برای همه درس ها