من با حضور سبز تو اکنون بهاری ام
چون چشمه ای زلال و خروشان و جاری ام
تا در کنار پرتو مهرت نشسته ام
رخت سفر بسته همه سوگواری ام
بوی وصال یار مرا می دهد امید
مملوک آن جنابم و محتاج یاری ام
جانم به لب رسید و نیامد زمان وصل
عمر تباه گشت و در این بی قراری ام
مهدی (عج) بیا که دامن ناپاک روزگار
بنموده تنگ عرصه ی امید واری ام
با تو به شوق وصل تو از غم بریده ام
تنها ، میان ماتم و غم می گذاری ام
عکس تو را بر آینه ی جان سپرده ام
تا جان نداده ام ، ندهم یادگاری ام .
چون چشمه ای زلال و خروشان و جاری ام
تا در کنار پرتو مهرت نشسته ام
رخت سفر بسته همه سوگواری ام
بوی وصال یار مرا می دهد امید
مملوک آن جنابم و محتاج یاری ام
جانم به لب رسید و نیامد زمان وصل
عمر تباه گشت و در این بی قراری ام
مهدی (عج) بیا که دامن ناپاک روزگار
بنموده تنگ عرصه ی امید واری ام
با تو به شوق وصل تو از غم بریده ام
تنها ، میان ماتم و غم می گذاری ام
عکس تو را بر آینه ی جان سپرده ام
تا جان نداده ام ، ندهم یادگاری ام .