حسرت


حسرت

از عمر به جز حسرت آخر که چه می دیدم در هر دم و هر لحظه سرگشته ز تردیدم ای مویه گه جعلی بر پایه یک نعلی از بغض و غضبهایم بر پا شود یک سیلی هرگز نکنی حاشا رندان شده اند پاشا این قصه ی تاریخشاعر:فرزین مرزوقی

حسرت
از عمر به جز حسرت
آخر که چه می دیدم
در هر دم و هر لحظه
سرگشته ز تردیدم

ای مویه گه جعلی
بر پایه یک نعلی
از بغض و غضبهایم
بر پا شود یک سیلی

هرگز نکنی حاشا
رندان شده اند پاشا
این قصه ی تاریخ است
روزی بشود افشا

آن لیلی و آن مجنون
آن وادیه ی افسون
روزی ی حقیقت بود
در دایره ی گردون

از عشق چه می ماند
جز او که می داند
روزی که سفر کردی
کی نام تو را خواند؟

پرگشته از این دردم
پاییز و بهار سردم
در آخر این عمرم
نفرین خودم و کردم
فرزین.م
17/9/98

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


اولین واکنش منوچهر هادی به ویدئوی جنجالی یکتا ناصر