از عمر به جز حسرت
آخر که چه می دیدم
در هر دم و هر لحظه
سرگشته ز تردیدم
ای مویه گه جعلی
بر پایه یک نعلی
از بغض و غضبهایم
بر پا شود یک سیلی
هرگز نکنی حاشا
رندان شده اند پاشا
این قصه ی تاریخ است
روزی بشود افشا
آن لیلی و آن مجنون
آن وادیه ی افسون
روزی ی حقیقت بود
در دایره ی گردون
از عشق چه می ماند
جز او که می داند
روزی که سفر کردی
کی نام تو را خواند؟
پرگشته از این دردم
پاییز و بهار سردم
در آخر این عمرم
نفرین خودم و کردم
فرزین.م
17/9/98