گر خنده کند ساغروگیسوی توبردوش
دستی به لبِ جام و دگر در کمر آید
این جامِ دهان بسته و آن زلفِ پرازچین
کی باز شود هردو،که عطرش به درآید
وین غنچه ی لب نیز، گمانم بشود باز
گر قاصد آزادی ما، از سفر آید
گفتند صبوری کن و امید نگه دار
ترسم بشود قصه سروغصه درآید
نا خورده می و مزه ی بوسه نچشیده
کفاره ی نا کرده گنه، بی خبر آید
سربانگ زند، سرکشم آن باده ی هجرت
دل نهی نماید که مرو، چون ظفر آید
نی جرات ماندن بود و توشه رفتن
گر بند شود خونِ جگر، اشکِ تر آید
یلدا و سیه بختی و تاریکی دوران
پرکرده فضا نیست مجالی سحر آید
ما نیز به شکلی چو همان شاعرطوسیم
تابوت چو بیرون برود، سیم و زر آید
گفتی چو صفا خواهم، در سعی بکوشم
ترسم بزنم رمل و از آن سو حجر آید
صد شعرچو با خونِ جگرخوش بسرایم
امید ندارم که، یکی را اثر آید
دیگرنظرم قد ندهد، درد دراوج است
اندیشه جمعی، مگرش کارگر آید