مثنوی درد


مثنوی درد

ای اشک روان در این سیاهی وی عمر نشسته در تباهی ای جرم نکرده و سر دار سرمایه ی عاشقان بیدار جانا بنشین حدیث دارم این قصه به روی خیس دارم بشنو سخنم که مست گردی وز نیست دوباره هست گردی یکشاعر:ایمان کاظمی (متخلص به ایمان)


ای اشک روان در این سیاهی
وی عمر نشسته در تباهی

ای جرم نکرده و سر دار
سرمایه ی عاشقان بیدار

جانا بنشین حدیث دارم
این قصه به روی خیس دارم

بشنو سخنم که مست گردی
وز نیست دوباره هست گردی

یک قصه ز شهر پر هیاهو
یک قافله صحبت دو پهلو

یک قصه ز شوکت دماوند
از لاله ی واژگون الوند

خورشید بلند و آسمانش
پرواز عقاب بی نشانش

از شور و خروش رود اروند
از اترک و زنده رود و دربند

از ثروت بی شمار این خاک
چون خوشه ی زر به دامن تاک

هم جنگل و هم کویر و هم کوه
هم جلگه و هم ستیغ نستوه ۱۰

پهن است بر این دیار جاوید
بنشانده بر آن سرور و امید

نوری است بر آن چو نور خورشید
آیینه ی بی مثال جمشید

خرم بر و باغ و بوستانش
صد نقش کشیده ارغوانش

در باغ صنوبر و چناران
یاد آور نام سربداران

بر طاق فلک رسانده نامش
پر کرده صلابت تمامش

اینجاست کنام و مهد شیران
این بود حدیث ما ز ایران

اما بشنو در این میانه
طوفان شد و ظلمت شبانه

از سمت جنون و از پی تیغ
مجموع کشیده شد به تفریق

دیو آمد و لاله ها رزان شد
سرمستی غنچه ها خزان شد

چون رفت از آسمان سپیدی
بنشست به جای آن پلیدی ۲۰

یک شهر پر از نگاه خاموش
دژخیم سیه دل رداپوش

خلقی همه نا امید و رنجور
وز غرش دیو مست و مقهور

خشکید تمام مُلک هستی
ترفیع کشیده شد به پستی

رفتند کبوتران بسیار
زین شهر ز جور و طعن اغیار

زان دشت و دمن از آن گل و باغ
باقی است فقط خرابه و زاغ

یک مشت ، کلاغ پیر و فرتوت
بنشسته به شاخه های این توت

هم بوته و هم درخت و هم گل
مجموعه ی یاس و بانگ بلبل

اینها همه را ز بیخ کندند
جانا تو بگو که چند چندند

دادند و سپردند و نشستند
سر فصل بهارمان شکستند

با اجنبیان شرق مأنوس
دریای خزر سپرده بر روس ۳۰

امید نماند و راه چاره
یا رب تو خودت نما نظاره

جانا که حدیث درد خواندی
بر تلخ و نکوی قصه ماندی

بشنو ز من این دوبیت پایان
تا بلکه سخن شود نمایان

این خاک سرای خسروان است
آذین به مقام پهلوان است

این خطه سرای مهر پاک است
رخساره ی دشمنش به خاک است

از نشئه و بی خیال و بی حال
آسوده شود خیال دجّال

ای یار به خواب رفته در تب
جانهای ز غم رسیده بر لب

برخیز کنون نه وقت خواب است
وقت سخن از شراب ناب است

زان می که از آن شراره خیزد
صد آتش پر گدازه خیزد

صد شعله زند بر این نیستان
تا باز شود زمین گلستان ۴۰

هر کو نکند از این سخن فهم
دارد ز حریق این ستم سهم

ما در سفریم و رود باقی است
زین قصه حدیث دود باقی است

با منتظران این دقایق
تاریخ بماند و حقایق

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


قمر در عقرب در فروردین 1403 چه روزهایی است