سید جواد طباطبایی هیچ برهانی برای عبور از بحران ارائه نمی دهد


سید جواد طباطبایی هیچ برهانی برای عبور از بحران ارائه نمی دهد

ملاحظات طباطبایی در باب دانشگاه نیاز به واکاوی جدی دارد و صرفا نباید این ملاحظات را به مثابه بحثی درباره نهاد (به معنای جامعه شناختی مفهوم) محسوب کرد.

به گزارش خبرنگار مهر، سیدجواد میری عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی در مقاله مفصلی به نقد و بررسی کتاب «ملاحظات درباره دانشگاه» سید جواد طباطبایی پرداخته است که در ادامه بخشهایی از آن را با هم می خوانیم:

چکیده

در این مقاله تلاش ما بر این بوده است که خوانش طباطبایی از دانشگاه را مورد نقد و بررسی قرار دهیم. یکی از پرسشهای بنیادین این مقاله این است که مقصود طباطبایی از دانشگاه ایرانشهر چیست؟ این دانشگاه چه نسبتی با نهاد دانشگاه در بستر کنونی ایران دارد؟ پرسش دیگری که ما در این مقاله به دنبال آن بوده ایم این است که آیا سخن طباطبایی درباره دانشگاه ایرانشهری ربطی به موضوعات مطروحه در باب بومی کردن علوم اجتماعی و انسانی در ایران دارد یا اساسا طباطبایی با این شیوه از بحث زاویه جدی دارد؟ البته هنگامی که سخن از دانشگاه ایرانی به جای سخن از دانشگاه در ایران زده می شود، این شائبه پیش خواهد آمد که آیا بحث طباطبایی ربطی به ایران به مثابه یک موضوعِ ناسیونالیستی دارد یا این صرفا یک اشتراک لفظی است؟ به نظر من ملاحظات طباطبایی در باب دانشگاه نیاز به واکاوی جدی دارد و صرفا نباید این ملاحظات را به مثابه بحثی درباره نهاد (به معنای جامعه شناختی مفهوم) محسوب کرد بل بازخوانی بخشی از تاریخ تجدد در ایران و سوانح تاریخ اجتماعی ایران معاصر نیز هست.

مقدمه

جان هنری نیومن (۱۸۰۱-۱۸۹۰) یکی از اساتید مبرز دانشگاه آکسفورد در قرن نوزدهم میلادی بود که در باب دانشگاه تاملاتی گرانسنگ از خود به جای گذاشته است. او ۹ درسگفتار درباره "ایده دانشگاه" در دابلین پایتخت ایرلند برای مجمع کاتولیک ها ارائه کرده است که سپس با اضافاتی و پیشگفتاری تبدیل به کتاب شد و در سال ۱۸۵۲ برای اولین بار به چاپ رسید. نیومن دانشگاه را نه به عنوان یک نهاد (در زبان جامعه شناسی) بل به عنوان یک ایده مورد کندوکاو قرار می دهد. او می گوید: "دانشگاه، مکانی است برای تدریس دانش جهانشمول. این سخن بدین معناست که، موضوع دانشگاه از جنس اندیشه – و عقلی- است و نه از جنس اخلاقی ... و، از سوی دیگر، این بدین معناست که مسئولیت دانشگاه نشر و بسط علم است نه توسعه آن ..." (نیومن، ۲۰۰۸. ۳).

به عبارت دیگر، پرسش از دانشگاه، یکی از بنیادی ترین پرسش ها در عالم معاصر است، زیرا دانشگاه، به زبان نیومن، از یک سو، محلی است برای تامل درباره امر کلی، و از سوی دیگر، نسبت این امر کلی و امر اخلاقی دیگر ربطی بدیهی نیست بل مسئله ایی است قابل کنکاش و پدیده ای پارادوکسیکال. چرا؟ زیرا از یک سو، دانشگاه مکانی است برای تفکر در باب امر کلی ولی از سوی دیگر، ما با این معضل روبرو هستیم که سخن گفتن از امر کلی ربطی یا نسبتی با امر اخلاقی ندارد اما همزمان بحث از "مسئولیت دانشگاه" است. چگونه می توان سخن از مسئولیت به میان آورد زمانی که امر اخلاقی را بیرون از امر آکادمیک تعریف کرده ایم. به سخن دیگر، رابطه ارزش و دانش نسبت ساده ای نیست و بی شک تامل در باب آنها ذیل امر آکادمیک ما را با دشواری های فلسفی و تئولوژیک و جامعه شناختی روبرو خواهد کرد. در آثار سید جواد طباطبایی من اشاره ای به اثر کلاسیک جان هنری نیومن نیافتم ولی دغدغه طباطبایی و نیومن –هر چند از دو بستر متفاوت و دو افق تاریخی متمایز می باشند ولی- به نظر می آید نسبت عمیقی با یکدیگر دارند. زیرا پرسش طباطبایی در ملاحظات درباره دانشگاه و نسبت آن با انقلاب فرهنگی و غلبه پروژه اسلامیسازی دانشگاه و درهم آمیختگی تخصص و تعهد در دانشگاه ایرانی نشان از این دارد که او هم در پس ذهن خویش به ایده دانشگاه می اندیشد که در آن دانشگاه آرمانی جایگاه امر اخلاقی و امر علمی بسان دانشگاه کنونی شلخته و بلبشو نیست. در روایت طباطبایی دانشگاه آرمانی دانشگاه ایرانشهر نامیده می شود و این ایده ربط وثیقی به سنت سه بعدی ایرانی دارد که او از آن به سه نص یاد می کند. حال اجازه دهید پس از این مقدمه کوتاه به این بپردازیم که روایت طباطبایی بر چه مفروضاتی ابتناء یافته است؟

روایت طباطبایی از دانشگاه مبتنی برچه مفروضاتی است؟

به سخن دیگر، قصد و مقصود بنیادین طباطبایی در روایت خویش از دانشگاه چه می باشد؟ درنخستین فصل کتاب ملاحظات درباره دانشگاه با عنوان "در آمد: نکته هایی درباره انتحال" طباطبایی به وضوح چشم انداز بحث خود را مطرح می کند و می گوید: "در این یادداشت های نظری به تجربۀ شخصی خود از دانشگاه در ایران و چند کشور بیگانه دارم و کوشش می کنم دریافت خودم را بیان کنم تا شاید فتح بابی غیر سیاسی درباره ی دانشگاه باشد" (۱۳۹۸،۹۰).

به عبارت دیگر، طباطبایی بر این باور است که در ایران دانشگاه به مثابه یک مسئله آکادمیک قابل طرح و بحث نیست. زیرا سخن گفتن از دانشگاه تبدیل به "امری سیاسی" شده است و سیاسی شدن یک موضوع آن را از مدار آکادمیک خارج می کند. به تعبیردیگر، دانشگاه باید مکانی باشد که در آن موضوعات اعم از سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، دینی و معرفتی "تبدیل به مسئله علمی" گردند تا بتوان در باره آنها به تاًمل و کاوش پرداخت ولی در ایرانِ پس از انقلاب این "باب" مسدود گشته است و از این روست که طباطبایی با طرح "ملاحظات" خویش درباره دانشگاه، تلاش می کند "فتح بابی غیر سیاسی درباره دانشگاه" (۱۳۹۸. ۹) را رقم بزند.

در نگاه طباطبایی، "انقلاب فرهنگی" یکی از مهم ترین و بنیادی ترین حوادث دانشگاه در ایران بوده است و هنوز درباره ی این رویداد تاًمل نظری جدیی رخ نداده است. البته در اینجا پرسشی مطرح می گردد و آن اینست که " انقلاب فرهنگی" را چگونه باید مفهومینه کرد؟ طباطبایی بر این باور است که انقلاب فرهنگی "... از همان آغاز گامی در سیاسی کردن بحث دربارهً دانشگاه بود. اگرچه این وضع، به رغم دگرگونی هایی که در مدیریت دانشگاه روی داده، تاکنون ادامه پیدا کرده است، اما به نظر من دود آن به چشم همه رفته است و اگر ادامه پیدا کند، هم چنان به چشم همه خواهد رفت. مهم نیست که هر یک از ما چه نسبتی با دانشگاه داریم؛ همۀ کسانی که به هر صورتی با علم سر- و- کار دارند، ... حق - حتی وظیفه- دارند نگران دانشگاه باشند" (۱۳۹۸. ۹-۱۰).

به عبارت دیگر، انقلاب فرهنگی باعث شده است پیوند عمیقی بین سیاست و مسائل دانشگاه روی بدهد و این پیوند موجب اضمحلال دانشگاه گردیده است و روایت طباطبایی بر این ایده استوار است که چگونه می توان " ... پیوند های میان سیاست و بحث دربارهً مسائل دانشگاه را گسست و امکان داد تا دانشگاهیان دربارهً مسائل آن نظر دهند" (۱۳۹۸. ۱۰). به سخن دیگر، انقلاب فرهنگی در دانشگاه ایرانی نه تنها موجبات ترقی و توسعۀ دانشگاه را موجب نگردیده است بل باعث شده است که " ... ضابطه های نظام آموزش عالی کشور به دست دانشگاه نرفتگان چنان طراحی [شود] که با الزامات پیشرفت علم سازگار نباشد" (۱۳۹۸. ۱۲).

طباطبایی برای تبیین روایت انتقادی خویش از دانشگاه ایرانی از مفهوم "سیاست انقلابی" استفاده می کند و می گوید نهاد های علمی و دانشگاه دائماً نیازمند تحول و دگرگونی هستند ولی "نوع تحولات علمی" با تحولاتی که "سیاست انقلابی" در لِوای"انقلاب فرهنگی" بر نهاد آموزش عالی در ایران تحمیل کرده است هیچ سنخیتی ندارد. او می گوید: "نهاد های جدید منطق و الزامات خود را دارند و هرکس را نمی رسد که به هر بهانه ای بخواهد احکام آن منطق رابه سود خود تغییر دهد، بویژه این تغییر درصورت سیاستی انقلابی بوده باشد، زیرا هیچ تغییری از احکام این منطق بیگانه تر ازسیاست انقلابی نیست. به سخن دیگر، انقلاب در درونِ منطقِ تولیِد علم حادث می شود و ذاتی آن است و نمی توان احکام منطق سیاست انقلابی را از بیرون در مورد آن به کار برد."(۱۳۹۸. ۱۳) به سخن دیگر، منطقِ انقلاب فرهنگی که قصد تحول در دانشگاه را داشت با منطقِ انقلاب علمی متمایز، به معنای دقیق کلمه، است. زیرا منطقِ انقلابِ فرهنگی در ایران مبتنی بر"منطقِ ازبیرون" بود و نسبتی با منطق تحولات درونی علم نداشته و ندارد و اصرار بر رجحان "منطق از بیرون" بر "منطق از درون " مو جبات اضمحلال دانشگاه در ایران را به صورت بنیادین رقم زده است.

روش اتو-اتنوگرافی انتقادی

البته پرسشی دیگر که می توان در این بستر مطرح نمود، موضوع "شاخصه های دانشگاه منحط" است که در روایت طباطبایی به دقت ترسیم شده است. اجازه دهید پیش از ورود به این بحث به روش تحقیق طباطبایی اشاره ای کنم که به صورت واضح در خلال روایت خویش به آن اشاره ای نکرده است ولی در جای جای روایت طباطبایی قابل مشاهده است و آن روش، روش "اتو–اتنوگرافی انتقادی" است که محقق "تجربه شخصی خود" از موضوع پژوهش را در نسبت با – به عنوان مثال، در این تحقیق- "دانشگاه در ایران و چند کشور بیگانه" مفهومینه می کند. به سخن دیگر، طباطبایی با استفاده از "مورد های– مطالعه ایی"-مثلا در بخش اول از محمود خاتمی و عبدالکریم سروش؛ در فصل سوم از مورد تقی آزاد ارمکی، هاشم آغا جری و کریم مجتهدی؛ در فصل پنجم از مورد حاتم قادری و آیت الله احمدی؛ در فصل هشتم از مورد فرشاد شریعت و منوچهر صانعی– تلاش کرده است نشان دهد که انقلاب فرهنگی باعث از میان بردن نظام علمی کشور و طبقه ریشه دار آکادمیک در ایران شده است. به عبارت دیگر، طباطبایی مبتنی بر روش اتو– اتنوگرافی انتقادی به این نتیجه رسیده است که آن چه بر اثر حمله ی انقلاب فرهنگی بر دانشگاه وارد شده است. " ... این واقعیت اسفناک است که فقدان نظام علمی [در ایران] ... کمترین ضرری که دارد این است که راه را برای نامربوط سخن گفتن هموار [کرده است] و در کشوری مانند ایران [توانسته است] ... آسیب هایی بر بنیان نهادهای علمی، اجتماعی و سیاسی وارد کند که درمان آن آسیب ها به آسانی ممکن نشود" (۱۳۹۸. ۴۱۴-۴۵).

حال اجازه دهید بازگردیم به بحث "شاخصه های دانشگاه منحط" آنگونه که در روایت طباطبایی تقریر شده است. در نگاه طباطبایی یکی از بزرگترین صدمه هایی که انقلاب فرهنگی بر پیکر دانشگاه در ایران وارد کرده است بحث خلط کردن حوزۀ تخصص و حوزۀ تعهد در چارچوب علم در ایران است که عبدالکریم سروش یکی از بانیان اصلی نظریه پردازی در این حوزه بوده است. طباطبایی می گوید: عبدالکریم سروش " ... که خیالات خود را در زرورق های نثر مسجع، لفافۀ عرفان مولوی، زیر پوشش دلق زرق زهد سیاست زدهً امام محمد غزالی ... دانشگاه را از «بازار عطاران» قیاس می گرفت و گمان می کرد که از دانش باید عِطرِ عرفان به مشام رسد. بدیهی است که این تصور، که دانش و دانشگاه بویی دارد، از توهم های ناشی از دیدگاه ایدئولوژیکی در تولید دانش است" (۱۳۹۸. ۱۵).

به سخن دیگر، عبدالکریم سروش در روایت طباطبایی یکی از بنیانگذاران بحث ایدئولوژیک کردن مقولۀ دانشگاه در ایران است که جایگاه تخصص و منزلت تعهد را ناشیانه وارد گفتمان دانشگاه در ایران کرد که هم "ایمان دینی" را متزلزل کرد و هم "اعتقاد علمی" را خدشه دار نمود. به تعبیر دیگر، معنای سخن سروش این است که " ... از علم باید همان بویی به مشام برسد که دماغ هیأتی که به ملاحظات سیاسی برگزیده شده بودند به آن عادت کرده بوده است. کسانی در آن هیأت از حوزه ها آمده بودند و تنها نظام حوزه را می شناختند [که]... بر تعهد عالمان خود استوار [است] ... و مبتنی بر نظام علمی دینی است ... [در حالیکه] دانشگاه جای آزادی عقیدهً علمی است، یعنی دانشگاه در جستجوی علم غیر ملتزم است تا بیش از پیش مرزهای دانش را گسترده کند ... [اما سروش درک نکرده است که].... در نظام هایی که آزادی علمی پذیرفته است، علم و دانشگاه از این حیث بویی ندارد که دانشگاه حوزه نیست که متولی تولید علم دینی باشد" (۱۳۹۸. ۱۹-۱۶).

رابطه دین و دانشگاه در نظام آکادمیک

حال سؤالی که در اینجا می توان مطرح کرد این است که در نظام دانشگاهی رابطۀ دین و دانشگاه چگونه باید باشد؟ البته طباطبایی خود این مسئله را صورتبندی نمی کند و نمی پرسد که اساسا چرا باید نسبت بین دین و دانشگاه را مطرح کرد و خودِ موضوع به صورت امری بدیهی تقریر می گردد که این خود جای پرسش دارد. باری به هر جهت، طباطبایی، برخلاف بنیانگذاران انقلاب فرهنگی در ایران، بر این باور است که تعهد و تخصص به شیوه ای که در وضعیت کنونی بر ساختار دانشگاه در ایران تحمیل شده است هم زائل کننده "حوزه های علمیه" است و هم نابود کننده "دانشگاه". چرا او به چنین استنباطی رسیده است؟ ادلهً او برای چنین نقدی چیست؟ او بر این باور است که "حوزه باید بتواند بر تعهد عالمان خود استوار باشد" (۱۳۹۸. ۱۹) واین سخن بدین معناست که "در حوزه اصل بر تعهد نسبت به نظام های فکری است، در حالی که دانشگاهیان متعهد به تخصص خود هستند" (۱۳۹۸. ۱۹). اما مفهومینه کردن رابطه حوزه و دانشگاه بدین صورت این پرسش را در ذهن ایجاد می کند که "دین" به مثابه یک موضوع در دانشگاه چگونه باید صورتبندی گردد؟ آیا باید در دانشگاه علم را "دینی" کرد تا رنگ و بوی "حوزه علمیه" را بگیرد یا طباطبایی راه دیگری را پیشنهاد می کند؟ او به صراحت می گوید: "... در نظام دانشگاهی، حتی اگر علوم دینی تدریس شود، تدریس این علوم از منطقی جز آن که برآن علوم در نظام حوزه حاکم است، فرمان می برد. [به عبارت دیگر]، در نظام حوزه ای، که مبتنی بر نظام های علمی و دینی است، علم بوی یکی از ادیان را دارد [و اگر این دو ساحت از هم منفک نشوند هم حوزه علمیه شأنیت خود را از کف می دهد و هم دانشگاه جایگاه خود را از بین می برد] ...." (۱۳۹۸. ۱۶-۱۹).

به سخن دیگر، دانشگاه و حوزه دو شأن منفک ازهم دارند و این بدین معناست که "شآن مدرسی حوزه های دینی از مقام استادی دانشگاه جداست و نباید آن دو را مندرج در تحت مقوله ای واحد دانست. [به عبارت دیگر،] ... دانشگاه و حوزه – در ایران – در عرض هم نیستند که بتوان وحدت آن دو را به دعایی نومیدوار طلب کرد" (۱۳۹۸. ۱۷).

اگر بپذیریم که وحدت حوزه و دانشگاه اساساَ امکان ندارد، آنگاه این پرسش پیش خواهد آمد که سیاستگذاریهای مستمر برای وحدت این دو نهاد در طی این چهل سال چه توجیهی دارد؟ آیا اساساَ مبتنی بر روایت طباطبایی این وحدت قابل توجیه درون-آکادمیک می باشد یا از اساس بیهوده و آب در هاون کوبیدن بوده است؟

از منظر انتقادی طباطبایی تأسیس دانشگاه در ایران مبتنی بر اقتضائات تاریخی "واقعی" بوده است که بی التفاتی به این مقتضیات تاریخی جامعه ایران می تواند همان بلایی رابه سر ایران بیاورد که " ... پیشتر با تصیفه های استالینی بر نظام علمی در روسیۀ شوروی و یا انقلاب فرهنگی بر نهال نظام علمی چین آمد" (۱۳۹۸. ۱۹).

به عبارت دیگر، " ... تا آغاز دوران جدید تاریخ ایران، شاید بتوان گفت تا شکست ایران در جنگ های ایران و روس، ... نظام سنت قدمایی در تولید دانش تنها نظام تولید دانش در ایران بود. به دنبال این شکست، تکوین آگاهی از ضرورت کسب دانش جدید، که نظام حوزه از تولید آن ناتوان بود [نظام دانشگاهی تأسیس شد] ..." (۱۳۹۸. ۱۷).

به سخن دیگر، ضرورت تأسیس دانشگاه در ایران ربط وثیقی به " ... تصلب نظام علمی حوزه های علمیه، به عنوان تنها نهاد متولی [نظام معرفتی] در ایران ... [داشت] ... [که مبتنی بر نظام معرفتی حوزوی نمی توانستند منطق تحولات جدید تمدن بشری را دریابند] ... [و به تعبیری] ... دانشگاه درایران به ضرورتی تأسیس شد ..." (۱۳۹۸. ۲۳-۲۴).

به تعبیری رساتر، بی التفاتی به این ضرورت تاریخی، در تاریخ معاصر ایران موجبات ظهور "انقلاب فرهنگی" در بستر دانشگاه را ایجاد کرد تا بتواند با خلط تعهد و تخصص "عِطری [را در] دانشگاه [ایجاد کند تا] ... به مشام [همگان برسد] ... اما ... با چنین توهم هایی بود که در نخستین دهۀ انقلاب فرهنگی آسیب هایی جدی بر دانشگاه و نظام علمی وارد و تدابیری اتخاذ شد که دانشگاه را از حقیقت آن تهی کرد" (۱۳۹۸. ۱۹-۲۰).

ما نکته جالب تر این است که در روایت طباطبایی این فقط دانشگاه نبود که از حقیقت تخصص خود تهی شد بل حوزه های علمیهً شیعی در ایران نیز دچار همین " تهی شدن معنایی" گردیدند. او در"ملاحظات درباره دانشگاه" می گوید: "از این همه طلاب امتحان داده در دهه های اخیر یک عالم بزرگ برنیامده است. حوزه مکان آموزش کارمندان دولت نیست، بلکه به طور تاریخی محل تربیت سرداران بزرگ علم بوده است. با وارد کردن نسنجیدۀ امتحان از نوع دانشگاهی آن به حوزه خوف آن می رود که انتحال نیز تاکنون ناشناخته بود از در دیگری وارد شود" (۱۳۹۸. ۱۸).

به سخن دیگر، تحمیل انقلاب فرهنگی به نظام دانشگاهی دریک چشم انداز تاریخی در بستر تحولات اجتماعی ایران یک فاجعه بود که " ... گویا با هدف قطع پیوند با نظام علمی جهانی، و تأمین استقلال علمی کشور، صورت گرفت ... [و] برای [عملی کردن این پروژه] ... نظام علمی جدید [را] ... به نظام «مدرسه»[های] ... [قدیم] ... [فرو کاستند و غافل از آنکه آنها] ... ازمدت ها پیش دستخوش رکورد علمی مزمنی شده بودند ... که دانشگاه [برای عبور از این رکود تمدنی] ... به ضرورتی تأسیس شد؛ آن ضرورت به وضع انحطاط مزمن علم در «مدرسه» های سنتی برمی گشت که از سده ها پیش از تأسیس دانشگاه پیوند های علم آن با واقعیت جامعه ایران گسسته بود" (۱۳۹۸. ۳۱).

اما پرسش مهم دیگری که در این بستر می توان مطرح کرد، این است که چه " الزام نوینی" در جامعۀ ایران روی داده بود که دانشگاه می خواست به آن پاسخ دهد و"مدرسه"های قدیم از پاسخگویی به آن "الزام نوین" ناتوان بودند؟ طباطبایی در اینجا بین دو مفهوم "مدرسه" و"دانشگاه" تمایز بنیادین قائل می گردد و می گوید " ... گذار از مدرسه های قدیم به دانشگاه جدید همزمان با استوارشدن شالودۀ دولت های ملّی بود و، از این حیث، هم چنان که «مدرسه» های سده های میانه، مدرسۀ ... همۀ جمهوری ...امّت ... به شمار می آمد، دانشگاه های جدید، بیش از پیش، صبغه ای ملّی هم پیدا [کردند]... . [به عنوان مثال،] ... سوربن، به عنوان «مدرسه»، کانونِ علمِ مسیحیتِ جهانی یا امت عیسی مسیح بود، درحالی که پیدایش دولت های ملی به علم «ملّی» خود نیاز داشت. [به عبارت صریح تر،] ... الزامات ادارۀ امورملت، با مسائل اجتماعی کشور، اقتصاد، سیاست و مناسبات جهانی آن، با الزامات تدبیر دینی امّت و رستگاری آن تمایز های اساسی دارد" (۱۳۹۸. ۳۱).

این سخن بدین معناست که "انقلاب فرهنگی" در دانشگاه ایرانی "حرکتی رو به عقب" بود و موجب شد که بنیان های ملّی کشور که به صورت نوپا وپس ازانقلاب مشروطیت در ایران شکل گرفته بود رو به نابودی بگذارد. طباطبایی حتی یک گام پیشتر می گذارد و می گوید: " ... پس از انقلاب فرهنگی، مبنی بر این که علم نو آئینی ایجاد خواهد شد ... [نه تنها علمی ایجاد نشد ... بلکه بر اثر]... تصفیه های پی-در-پی در جریان انقلاب فرهنگی، وپس از آن، واپسین ضربه را بر ... دانشگاه ما در وارد کرد ... وآن را نابود کرد" (۳۸.۱۳۹۸-۳۷).

به زبان گویاتر، طباطبایی معتقد است " ... «اصلاح» دانشگاهِ ایران، نیاز به «انقلاب فرهنگی» درخلاف جهت انقلاب فرهنگی چهار دهۀ پیش دارد که، در زیِّ انقلاب «فرهنگی» برای اسلامی و «بوی» کردنِ دانشگاه آن را از آن چه از دانشگاه ایرانی در آن بود خالی کرد" (۱۳۹۸. ۴۰).

اگر در این سخن اعتباری باشد، آنگاه باید این پرسش را مطرح کرد که در روایت طباطبایی "اسلامی کردن" دانشگاه چه معنایی دارد و چه نسبتی با "ملی کردن" دانشگاه و چه تمایزی با "نظام مدرسه دینی" دارد؟ او می گوید: "اسلامی کردن دانشگاه هیچ معنایی ندارد، زیرا اسلام، در استقلال موضوعی آن، ... موضوع «مدرسه» های قدیم بود ... [و] موضوع «مدرسه» به طور عمده علم دین ماند، در حالی که دانشگاه نهادی ملی است و موضوع آن نیز علم یک ملّت است. به این اعتبار، دانشگاه را نمی توان اسلامی کرد؛ دستاورد اسلامی کردن دانشگاه، در ایران، غیر ملّی کردن آن بود، یعنی نابودی بنیان دانشگاه!" (۴۲.۱۳۹۸-۴۱).

حال ممکن است این شائبه پیش بیاید که طباطبایی مفهوم "ملی" را در برابر مفهوم "اسلامی" مفهومینه کرده است و سپس دانشگاه ملی را درتقابل با دانشگاه اسلامی قرار داده است. اما او چنین نمی پندارد بلکه روایت او از "دانشگاه" و "مدرسه" فضای نظری دیگری را در پیش روی مخاطب قرار می دهد و به همین خاطر است که او می گوید "دانشگاه ملی مساوق و معادل دانشگاه غیر اسلامی نیست" (۱۳۹۸. ۴۲) بل متضاد "دانشگاه غیرعلمی است" و درک این تمایز ساده نیست، زیرا از یک سو، طباطبایی معتقد است تحولات بشری در نسبت با دین –جهان اسلام و مسیحیت– به گونه ای رقم خورده است که در آن ما از یک امت مسیحی یا امت اسلامی به سوی واحد های "ملت - دولت" و جمهوری های ملّی - به جای جمهوری امت مسیحی یا جمهوری امت اسلامی حرکت کرده ایم و این تحولات در حوزه نظام معرفتی دو فرم از نهاد علم را در جهان پدید آورده بود: یکی نظام مدرسی و دیگری نظام دانشگاهی. نظام مدرسی متکفل امورات امت و رستگاری آن بود و نظام دانشگاهی، علم یک ملّت است در جهانی که دیگر"امت" در آن جایگاهی ندارد. اما از سوی دیگر، ایران در نگاه طباطبایی در این میانه یک استثناء است که هیچ گاه جزیی از امت اسلام نبوده است و این وضع که بخشی از جهان اسلام باشی ولی در عین حال نباشی یک حالت پارادوکسیکال برای ایران ایجاد کرده است که او از آن با مفهوم "دانشگاه ایرانشه" یاد می کند. البته چون در جای دیگر من بحث ایرانشهری طباطبایی را نقد کرده ام (میری. ۱۳۹۷)، دراینجا دیگراطالۀ کلام نمی کنم اما این نکته را باید توجه داشت که او براین باوراست که انقلاب فرهنگی چیزی جز وابسته کردن نظام علم و دانشگاه به نظام علم «مدرسه» نداشت، که " ...در واقع، بیراهه هبوط نظام علمی کشور بود. این وضع راه حل عاجلی ندارد؛ دهه هایی طول خواهد کشید، اگر بتوان دریافت «فرهنگی» از «انقلاب» فرهنگی آینده پیدا کرد، تا بتوان نظام علمی کشوررا باردیگر در مسیرعلم هدایت کرد" (۱۳۹۸. ۵۱).

دانشگاه ایرانشهر

یکی از مهم ترین موضوعات در روایت طباطبایی از دانشگاه بحث "دانشگاه ایرانشهر" است. مقصود طباطبایی از این مفهوم چیست؟ دانشگاه ایرانشهر به چه معنا است؟ آیا این نوعی از دانشگاه است که به مسائل بومیِ ایرانی می پردازد و از مسائل کلی و جهانشمول علم استنکاف می کند یا اصلا بحث طباطبایی این مسائل حوزه علوم اجتماعی در بستر نظریه های پسا – استعماری نیست و موضوعات مهم فلسفی را مد نظر دارد؟ طباطبایی در دو فصل جداگانه به موضوع "دانشگاه ایرانشه" در کتاب ملاحظات درباره دانشگاه پرداخته است ولی در هیچ جای این کتاب مشخصاً مفهوم کلیدی خود را مفهومینه نکرده است و این امر تا حدودی مسئله را پیچیده می کند که براستی مقصود طباطبایی از دانشگاه ایرانشهرچیست که اگر می بود ایران در "محاصرۀ کامل ائتلاف نوعربی – نوعثمانی " (۱۳۹۸.۵۶) گیر نمی افتاد و منافع آن "وجه المصالحۀ امپریالیسم مضاعف روسیه و چین" (۱۳۹۸.۵۶) نمی شد؟ به عبارت دیگر، دانشگاه ایرانشهر در قرائت طباطبایی "دانشگاه ملی درمیدان جاذبۀ ملت" (۱۳۹۸.۵۶) است و "منطق [دانشگاه ایرانشهر... را] ..." (۱۳۹۸.۵۶) ملّت "تعیین می کند" (۱۳۹۸.۵۶). البته خودِ او می گوید مفهوم دانشگاه ایرانشهری مبتنی بریک نوع از اندیشه استوار است که او آن را "اندیشیدن ایرانشهری" (۱۳۹۸.۴۴) مینامد ولی مدعی است که "به خلاف آن چه مدعیان گفته اند، ربطی به «ملی گرایی» ندارد. به سخن دیگر، برای فهم دانشگاه ایرانشهری باید خوانش طباطبایی از"اندیشه ایرانشهری" را درک نمود و سپس به تمایز بین دو مفهوم "ملی گرایی" و "جاذبه ملت" التفات ویژه داشت تا بتوان فهم جامعی از رویکرد طباطبایی پیدا کرد.

در خوانش طباطبایی "ملی گرایی" یک ایدئولوژی است که مبتنی بر ایدۀ "ملت" است ولی این ایدۀ ملت در روایت ناسیونالیستی مبتنی بر مفهوم "ملت واحد در وحدت بدون تکثر و برتری قومی است" (۱۳۹۸.۴۴)؛ در حالیکه در خوانش طباطبایی اندیشه ایرانشهری که مبتنی بر ایدۀ "جاذبۀ ملت" استوار است – واز قضا دانشگاه ایرانشهری نیز متولی این ایده باید قرار گیرد که الان قرارنگرفته است – مبتنی بر ایدئولوژی ملت واحد دروحدتِ بدون تکثر و برتری قومی نیست، بل مبتنی بر"وحدتِ وحدتِ در کثرتِ همۀ وجوه فرهنگ ایران بزرگ است" (۱۳۹۸.۴۴). به سخن دیگر، هنگامیکه طباطبایی سخن از"دانشگاه ایرانشهری" می کند مقصودش این است که "دوران جدید ... عصر ملتهاست، یعنی تا اطلاع ثانوی منطق مصالح ملت ها بر مناسبات آن فرمان می راند. از این رو، نمی توان دربی اعتنایی به منطق مصالح ملّی دربارۀ هیچ یک از شئون دنیای جدید سخنی معقول گفت" (۱۳۹۸.۱۰۶).

البته به هیچ وجه نمی توان "تبیین گنوسی" طباطبایی بین ایدئولوژی ملی گرایی – که مبتنی بروحدت بدون تکثیر وبرتری قومی است- و ایدۀ ایرانشهری -که مبتنی بر وحدتِ وحدتِ در کثرتِ همۀ وجوه فرهنگی ایرانی است- را از هم بصورت تحلیلی از یکدیگر متمایز کرد ولی حداقل می توان فهمید که مقصود طباطبایی از"دانشگاه ایرانشهری" این است که در چنین دانشگاهی باید منطقی حاکم باشد و آن منطق جز"منطق مصالح ملّت " در تمامی شئون آن نمی تواند باشد و اگر کسی مصالح ملت و منافع ملّی را با دغه دغه های امت "جایگزین کند، پیوند های چنین دانشگاهی – اگر بتوان آن را دانشگاه نامید- "با واقعیت جامعۀ ایران گسسته" (۱۳۹۸. ۳۱) خواهد گشت.

آیا طباطبایی در روایت خویش از دانشگاه و نقد کوبندۀ پروژۀ انقلاب فرهنگی و نظریه پردازان آن و محصولات "دانشگاه انقلابی" -اعم از انتحال، تقلب، کیفیت نازل آثار ...- بحثی در باب اینکه دانشگاه باید چه باشد نیز دارد؟ به سخن دیگر، اگر روایت او را ذیل "ملاحظات درباره دانشگاه" به مثابه توصیف "آنچه که هست" طبقه بندی کنیم، آنگاه آیا امکان این امر وجود دارد که ملاحظات طباطبایی در باب "آنچه که باید باشد" را نیز از اوبجوئیم؟ به عبارت صریحتر، آیا در ذهن و زبان طباطبایی که سخن از "دانشگاه ایرانشهری" – به مثابه تیپی از گاهِ دانایی که نیست ولی باید باشد- می زند، رد پایی از طرح ایده آل دانشگاه وجود دارد؟ آیا ملاحظات طباطبایی در باب دانشگاه صرفاً نقد دانشگاه انقلابی و محصولات سازمانی آن - سمت و پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی و تربیت مدرس - و فرآورده های انسانی آن -سروش، قادری، ...- می باشد یا او توانایی صورتبندی دانشگاه ایده آل خود را نیز دارد؟ طباطبایی اشارات بلندی دربارۀ دانشگاه ایرانشهری دارد و ما نیز پیشتر آنرا تشریح کردیم ولی صورتبندی محصّلی در فصول نخست (دانشگاه ایرانشهر) و دوم (دانشگاه بومی و دانشگاه ایرانشهر) ارائه نمی دهد اما این بدان معنا نیست که روایت طباطبایی صرفا محدود به "نقد سلبی"است. به نظر من، در روایت طباطبایی از دانشگاه ایرانشهر ردپایی یافت می شود که بتوان ازآن استنتاجی در باب اینکه ایده آل طباطبایی از دانشگاهی که "اکنون" نیست ولی در"آینده" باید باشد را می توان یافت. اما این بحث در"ملاحظات" بصورت آشکاروجود ندارد بل در"لابه لای سطور" باید به جستجوی آن پرداخت. در فصل دوازدهم کتاب "ملاحظات دربارۀ دانشگاه"، طباطبایی بحثی درباب فلسفه اروپایی دارد ومدعی است که "فلسفه اروپایی از آغاز سیاسی بود" (۱۳۹۸. ۳۵۵) و این سخن بدین معناست که تأمل در باب جایگاه انسان در سنت فکری هلنی هماره در نسبت با امراجتماعی گره خورده بود و این تآمل در یونان در "آکادمی" - برای نخستین بار- رخ داد. طباطبایی مدعی است که افلاطون " ... فلسفه را به عنوان تأملی نظری در بنیان مناسبات سیاسی و بحران نظام شورایی آتن تأسیس کرد"(۱۳۹۸. ۳۵۵).

این سخن طباطبایی را شاید بتوان این گونه تأویل کرد که دانشگاه باید "مکانی" باشد برای تأملاتی نظری در بنیان مناسبات اجتماعی و قدرت سیاسی واحتمال بحران های نظام مشورتی در یک کشور و اگر دانشگاه از این خصائص به دور باشد -یا به دور نگاه داشته شود- آنگاه دانشگاه "تبدیل به" و"تحویل به" مدرسه خواهد شد و از خلال نقدهای طباطبایی می توان دریافت که دانشگاه در ایران از"معنای بنیادین" خویش تهی گشته است واین خود اشاراتی است که بحران های سیاسی/اجتماعی کشورنشان از بحران در دانشگاه -به معنای مکانی برای تأمل- دارد. به عبارت دیگر، دانشگاه ایرانشهری، دانشگاهی باید باشد که به “polis” -امراجتماعی و بنیانهای مدنی کشور- بیاندیشد که اگر نیاندیشد بحران در نظام کشور رخ خواهد داد که امروز چنین واقعه ای رخ داده است. به سخن دیگر، غلبه ی "نظم مدرسی" بر "نظم دانشگاهی" موجب شده است که "ملاحظات عقیدتی سیاسی" (۱۳۹-۳۷۳) جای "ملاحظات نظری" را اشغال کند و در " ... چنین بازار آشفته ای ... که جز ملاحظات عقیدتی - سیاسی ... مورد توجه قرار [نمی گیرد] ... فعالان اجتماعی و سیاسی نه تنها انحصار تولید علوم اجتماعی را به دست دارند، بلکه بر جای نظریه پردازان آن نیز نشسته اند، و جایی که مقتضی موجود و مانع مفقود باشد، که البته اغلب هست، پردۀ ادعاها ... بالاتر و بالاتر می گیرند ... [و] ... دانشگاه ... کانون ...پژوهشهای [نظری در بنیان مناسبات سیاسی و بحران نظام] ... نیست ... (۱۳۹۸. ۳۷۳).

به عبارت دقیق تر، در غیاب "دانشگاه ایرانشهری" - که آکادمی ایده آل طباطبایی هست - صرفاً ما با معضلات انتحال علمی و سرقت ادبی روبه رو نیستیم بل "وحدت ملی" کشور دچارآسیب جدی می گردد. به عبارت دیگر، در روایت طباطبایی از دانشگاه ارتباط ارگانیکی بین "دانشگاه" و"وحدت ملی" وجود دارد که فقدان دانشگاهِ ملت این ارتباط ارگانیک را متزلزل می کند. به نظر من، حاق روایت طباطبایی از دانشگاه در این "نسبت" قرار دارد. او براین باوراست که غلبه نظام عقیدتی - سیاسی بر دانشگاه از این منظر " ... دارای اهمیت است ... که فقدان نظام علمی، ... کمترین ضرری که دارد این است که راه را برای نامربوط سخن گفتن هموار می کند و در کشوری مانند ایران نیز می تواند چنان آسیب هایی بر بنیان نهادی های علمی، اجتماعی و سیاسی وارد کند که درمان آن آسیب ها به آسانی ممکن نشود" (۱۳۹۸. ۴۱۴-۴۱۵).

وحدت ملی در فقدان دانشگاه

طباطبایی سخن از "آسیب" در نسبت با "دانشگاه" می زند و می گوید یکی از بنیادی ترین آسیب هایی که در فقدان دانشگاه" در ایران بر ساختار کشور وارد می شود "وحدت ملی" است. این سخن به چه معناست؟ چگونه می توان غلبۀ "نظام عقیدتی - سیاسی" بر" دانشگاه را در نسبت با "وحدت ملی" مفهومینه کرد؟ طباطبایی چگونه این "نسبت" را برقرار می کند؟ او برای تبیین رویکرد خویش به "آلن بدیو" متفکر فرانسوی و"دانشگاه فرانسوی" اشاره می کند و براین باور است که دیدگاه های سخیف بدیو نشانه های جهل در دانشگاه است و خودِ او " ... ... ... عملۀ یکی از مهم ترین شعبه های ارتجاع در فرانسه است، و ... به عنوان استاد یکی از نخبه گراترین دانشگاه های فرانسه حقوق گرفته است که شعار تعطیلی همان دانشگاه را بدهد. این تضعیف دانشگاه بخشی ازاستراتژِی نیروهای چپ درفرانسه بود تا هواداران جهل بتوانند هر یاوه ای را بگویند و جهل را دلیل قرار دهند" (۱۳۹۸. ۴۱۴ -۴۱۳).

اما طباطبایی استدلالش این است که این نوع حملات به دانشگاه به دلیل شالودۀ قوی نظام علمی در فرانسه نمی تواند ضربه ای به بنیان های علمی، سیاسی واجتماعی آن کشور وارد کند ولی ما در ایران به دلیل ضعف "فقدان نظام علمی" دچارچالش های جدی هستیم. به عبارت دیگر، "در کشوری مانند فرانسه، چنین آسیب هایی نمی تواند اثرات درازمدتی را درپیش داشته باشد، اما در ایران، که نهاد علم جدید در آن نهالی نحیف بیش نیست، هر ضربه ای که برآن وارد شود می تواند مهلک باشد و صدمه ای جبران ناپذیر بر بنیان آن وارد کند، بویژه این که دانشگاه درایران، به رغم نام عام آن که از «نهاد دانشگاه» در اروپا گرفته شده بود، نسبتی با دانشگاه های اروپایی نداشت" (۱۳۹۸. ۴۱۵).

به سخن رساتر، طباطبایی می گوید فقدان دانشگاه در ایران موجب شده است که "... در سال های اخیر بازار «آزاد» علم هم ایجاد شود، ... اما ازآن جا که نهاد رسمی شالوده های استوار ندارد، و نهاد نظارت علمی نیز ایجاد نشده، آن چه ازاین «آکادمی موازی» تاکنون به دست آمده جز افزودن بر آشوب ذهنی جوانان و دامن زدن به بحث هایِ برای اخلال در وحدت ملی نبوده است" (۱۳۹۸. ۴۱۵).

همان گونه که مشاهده می کنید طباطبایی معتقد است در نظام ملت - دولت، ربط وثیقی بین "وحدت ملی" و "دانشگاه " وجود دارد وایده آل ترین دانشگاه در کشوری مانند ایران " دانشگاه ایرانشهری" خواهد بود که بتواند به درستی از"وحدت ملی" صیانت کند. زیرا در آکادمی های موازی کنونی درایران به گونه ای اذهان جوانان دچار آشوب مفهومی شده است که نمی توان بی تفاوت نشست. به عنوان مثال، طباطبایی می گوید: "به نظرمن اشکالی ندارد که کسی، به عنوان مثال، روزهایی را به نقالی دربارۀ ابداعات فکری ژیژک تلف کند و جماعتی نیز پای صحبت او بنشیند" (۱۳۹۸. ۴۱۵). اگر" نقالی" اشکالی ندارد پس دقیقاً نقد طباطبایی به آکادمی های موازی در ایران چیست؟ او می گوید "نقالی" تا جائیکه به موجودیت کشور ضربه نزند، اشکالی ندارد ولی "... آنگاه که مباحث مربوط به اساس و موجودیت کشورمی شود نمی توان به مخاطراتی که اظهارنظرهای غیر کارشناسانه می تواند به دنبال داشته باشد بی اعتنا ماند" (۱۳۹۸.۴۱۵).

به عبارت دیگر، "نقالی" درعصر "دولت ملی" جایگاهی ندارد و فهم طباطبایی از مفهوم دولت ملی بسیار کلیدی است. چرا این فهم را کلیدی مفروض می داریم؟ زیرا برای فهم دغدغۀ محوری طباطبایی باید درک درستی از "اغراض" او پیدا کرد. در"ملاحظات درباره دانشگاه" درفصل "یک کلمه" او به نکته ایی در باب خوانش آلتوسر از ماکیاوللی اشاره می کند که به نظرم یکی از مهم ترین نکات - نه در باب آلتوسر بل- دربارۀ خود طباطبایی است وآن این است که "اندیشیدن" یعنی چه؟ به سخن دیگر، هنگامیکه دربارۀ یک متفکر و اندیشۀ او می اندیشیم، دقیقا چه کاری کنیم؟ طباطبایی می گوید، "اندیشیدن فهمِ ... «اغراضِ» اندیشیدنِ اندیشمندان است" (۱۳۹۸. ۴۴۳).

به بیان صریح تر، برای فهم طباطبایی باید "اغراضِ" اندیشیدن او را درک کرد و آن "... دولت ملی [است] ... [که] ... یکی از مهمترین مباحث ... هر اندیشه ای ... در دوران جدید است. اهمیتی ندارد که مخالف یا موافق وجود دولت یا صورت های آن باشیم، آن چه مهم است این است که تا اطلاع ثانوی دوران جدید عصر دولت های ملّی است " (۱۳۹۸. ۴۵۳).

به عبارت دیگر، "دانشگاه ایرانشهری"، دانشگاهی است که "این نکته ظریف را [توانسته است بفهمد] ... که گریزی از دولت نیست" (۱۳۹۸. ۴۵۳) ولی دانشگاهِ برآمده از انقلاب فرهنگی این نکتۀ ظریف را نتوانسته است بفهمد وغَرضِ اصلی طباطبایی این بوده است که این نکتۀ ظریف را در"ملاحظات دربارۀ دانشگاه" به تصویر بکشد و به کسانیکه "نقالی" می کنند این نکته را بفهماند که " ... بحث بر سر وجود یا عدم دولت نیست، زیرا سامانی که هر ملّتی به خود می دهد همان دولت است بلکه مسئله این است که دولت یک ملّت چگونه سامانی باید باشد" (۱۳۹۸. ۴۵۳).

به سخن دقیق تر، مسئله بنیادین طباطبایی این است که چرا در ایران به این بنیادین ترین بنیان عصر جدید - یعنی دولت ملی - چنین سیستماتیک بی التفاوتی صورت گرفته است و فهم هبوط نظام علمی کشور بدون درک این "بی التفاوتی عصری" ممکن نیست. اما به نظرمن، نکتۀ اصلی در روایت طباطبایی این نیست که او نسبتی بین "دانشگاه " و "ایدۀ وحدت ملی" برقرار می کند بل این مسئله است که این "نسبت" را چگونه تعریف و تحدید می کند.

طباطبایی "دانشگاه ایرانشهری" را مبتنی بر"اندیشیدن ایرانشهری" تحدید می کند و می گوید اندیشه ایرانشهری مبتنی بر "نصّ های سه گانۀ اسلام، منابع یونانی و ایرانشهری" (۱۳۹۸. ۴۱) شکل گرفته است و نوعی از پارادایم فکری را ایجاد کرده است که " ... در طول تاریخ پر فراز و نشیب ایران، میدان جاذبه ای را ایجاد کرده است که توضیح منطق آن موضوع علمِ دانشگاهِ ایران باشد. به سخن دیگر، توضیح این منطق همانا شرط امکان تأسیس علوم انسانی و اجتماعی است. همۀ دانش هایی که در تأسیس این علم ایرانشهر وارد می شوند ناحیه هایی از دانشی آینده خواهند بود که منطق ایرانشهر واندیشیدن ایرانشهری بر آن ها حاکم است" (۴۴،۱۳۹۸-۴۵)، البته طباطبایی مدعی است که بحث او در باب "دانشگاه ایرانشهری" و "اندیشیدن ایرانشهری" هیچ ربطی به موضوع "بومی گرایی" - در بستر علوم اجتماعی معاصر - و"ناسیونالیسم" - در بستر مباحث ایدئولوژی های مدرن - ندارد بلکه او از واقعیت پیچیده ای به نام ایران سخن می گوید که "... از آغاز تاریخ طولانی خود، هم چون جزیره ای در بخشی از جهان بوده است که فرهنگی نبود و بسیاری از ناحیه های این بخش از جهان با پراکنده شدن فرهنگ ایرانی حیثیتی تمدنی پیدا کرده اند. [به سخن دیگر،] ... ایران تنها یک نام نیست، نام دهنده و نامی دار است" (۴۴.۱۳۹۸-۴۵).

ملاحظات و "تفکر گنوسی"

به نظر من، تز اصلی طباطبایی در "ملاحظات دربارۀ دانشگاه" - چه در نسبت با مفهوم "ملت ایرانی و چه در نسبت با مفهوم " اندیشیدن ایرانی - ریشه در نوعی تفکر گنوسی دارد. البته من بر این امر واقف هستم که طباطبایی در ظاهر آثارش با عرفان و تصوف میانه ای ندارد ولی این صرفاً "امری ظاهری" است ولی با کاویدن نظر طباطبایی در باب "ملّت" و در نسبت با مفهوم "ایران" رد پای خوانش کربنیسم (و رگه هایی از شطحیات عرفانی) درآن بوضوح قابل تمییز است. زیرا هنگامیکه از طباطبایی می پرسیم ایدۀ او در باب ملّت چه تفاوتی با ناسیونالیسم ایرانی دارد، او در پاسخ می گوید: " ... به خلاف آن چه مدعیان گفته اند، ... اندیشیدن ایرانشهری ... ربطی به «ملی گرایی» ندارد ... [زیرا ناسیونالیسم مبتنی بریک] ... ایدئولوژی [است که درآن ایدئولوژی] ... [ما با ایدۀ] ... ملّت واحد در وحدت بدون تکثر و برتری قومی [روبرو هستیم] ... [و من با این ایدئولوژی] ... چنان که درجای دیگری گفته ام ...[مخالف هستم] ..." (۱۳۹۸. ۴۴).

به عبارت دیگر، طباطبایی با ناسیونالیسم مخالف است و دلیل مخالفتش نیزاین است که ملّی گرایی مبتنی بر ایدۀ ۱) ملت واحد ۲) در وحدتِ بدون تکثر و ۳) برتری قومی می باشد و او با هر سه جزء این ایدئولوژی مخالف است. اما پرسش اینجاست که او با چه تعریفی موافق است؟ به تعبیر دیگر، ملت در دیدگاه طباطبایی چگونه مفصلبندی تئوریک شده است؟ پاسخ او به این سوال این است که به جای ناسیونالیسم که عاجز از بیان منطق تحولِ ملّتِ ایران است ما باید از مفاهیم دیگری استفاده کنیم تا بتوانیم

"منطقِ ملتِ ایران" را تبیین کنیم. برای تبیین "ایران" از"اصطلاح «نامی داری» احمد فردید [بهره می گیرم که این اصطلاح] ... را در توضیح این آیه از سوره بقره: «وَ عَلَّمَ آدمَ الأسماءَ کلّها»، ... به کار می برد ومی گفت خداوند نام همۀ موجودات را به آدم آموخت، او نامی دار شد" (۱۳۹۸. ۴۴).

به سخن دیگر، همانگونه که خدای عزوجل به آدم کلمات را آموخت و اسرار هستی را در جانش بودیعت نهاد، "ایران" هم در ذهن و زبان طباطبایی نوعی شأن الوهی دارد و برای فهم این "ملت الهی" ازمنطق ناسیونالیسم نمی توان استفاده کرد بلکه باید از منطق "وحدتِ وحدت ِ درکثرتِ همۀ وجوه فرهنگ ایران بزرگ " (۱۳۹۸. ۴۴) بهره جست. اما پرسش اینجاست که برای تبیین یک واقعیت تاریخی که ابعاد جامعه شناختی نیز دارد چرا طباطبایی متوسل به عرفان وآیات قرآن شده است؟ آیا این بدین معناست که او نیز، مانند عرفا، وحدت را ذاتی و کثرت را عارضی می شمرد و تلاشش معطوف به این است که کثرت های موجود را ذیل یک "وحدت بر ساخته" - اما به نام یک ذات نامی دار - سرکوب کند؟ به عبارت دیگر، اومی گوید من دلدادگی به ناسیونالیسم ندارم ولی تبیینی که دربارۀ ملّت می کند از نظر مفهومی، نامفهوم است و صرفاً یک اشارت گنوسی می باشد که او سخن از "وحدتِ وحدتِ در کثرتِ همۀ وجوه " (۱۳۹۸. ۴۴) می کند ولی این نوع اشارات به دقائق و لطائف و ظرائف مردم شناختی و جامعه شناختی و سیاست گذارانه هیچ وقعی نمی گذارد و اساساَ شئونات ملت با این نوع "گزاره های گنوسی" پای در هوا معلق می ماند. از سوی دیگر، طباطبایی دانشگاه کنونی در ایران را شعبه ایی از دانشگاه آمریکایی می داند که " خرده فروشی فرآورده های دانشگاه آمریکایی" (۱۳۹۸. ۴۵) را انجام می دهد و به - عوضِ چنین شعباتی او پیشنهاد "تأسیس علم ایرانشهر" را می دهد ولی همزمان به ایدۀ بومی سازی نیز می تازد. در ظاهر به نظر می آید نوعی سردرگمی در ذهن و زبان طباطبایی وجود دارد ولی او خود این سردرگمی را رد می کند. اما سوال اینجاست که او سخن از "تأسیس علوم انسانی و اجتماعی" ایرانی می زند ولی همزمان می گوید این بحث ربطی به بومی سازی ندارد و منظورش از "تأسیس در معنای دقیق علوم انسانی و اجتماعی نیست که در اورپا از سدۀ هیجدهم به بعد انجام رسیده است" (۱۳۹۸. ۴۵).

این سخن بسیار شگفت انگیز است. زیرا، از یک سو، او می گوید برای خلق علم و دانشگاه ایرانشهری باید دست به تأسیس زد ولی ناگهان می گوید مظورش از تأسیس به معنای دقیق یوروسنتریک و اروپایی آن نیست بل "منظور من این است که اگر بخواهیم به اجتهادی در مباحث علوم انسانی و اجتماعی برسیم، ناچارباید بتوانیم علم ناحیه ای ایرانشهر را با توجه به مبانی این علوم مورد بررسی دوباره قرار بدهیم " (۱۳۹۸. ۴۵).

در اینجا و مبتنی بر تبیین خودِ طباطبایی ما با دو مشکل دیگر روبرو می شویم؛ اول اینکه چرا در همۀ موارد علوم را باید مورد بررسی دوباره قرار دهیم تا بتوانیم علم ناحیه ای ایرانشهری را برسازیم ولی خود مفهوم "تأسیس" را به صورت همان "فرآورده های دانشگاه آمریکایی" مورد خوانش قرار دهیم؛ و دوم اینکه چرا اجتهاد خویش در علوم انسانی و اجتماعی را با خوانش یوروسنتریک بپذیریم و نه خوانش دیگری؟ به سخن دیگر، او گرفتار منطق بومی سازی می باشد ولی می خواهد از یوغ این منطق بگریزد اما راهکاری ارائه نمی دهد بل دست به دامن "رتوریک" می شود و هیچ "برهانی" برای عبور از بحران ارائه نمی دهد.


به گزارش خبرنگار مهر، سیدجواد میری عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی در مقاله مفصلی به نقد و بررسی کتاب «ملاحظات درباره دانشگاه» سید جواد طباطبایی پرداخته است که در ادامه بخشهایی از آن را با هم می خوانیم:

چکیده

در این مقاله تلاش ما بر این بوده است که خوانش طباطبایی از دانشگاه را مورد نقد و بررسی قرار دهیم. یکی از پرسشهای بنیادین این مقاله این است که مقصود طباطبایی از دانشگاه ایرانشهر چیست؟ این دانشگاه چه نسبتی با نهاد دانشگاه در بستر کنونی ایران دارد؟ پرسش دیگری که ما در این مقاله به دنبال آن بوده ایم این است که آیا سخن طباطبایی درباره دانشگاه ایرانشهری ربطی به موضوعات مطروحه در باب بومی کردن علوم اجتماعی و انسانی در ایران دارد یا اساسا طباطبایی با این شیوه از بحث زاویه جدی دارد؟ البته هنگامی که سخن از دانشگاه ایرانی به جای سخن از دانشگاه در ایران زده می شود، این شائبه پیش خواهد آمد که آیا بحث طباطبایی ربطی به ایران به مثابه یک موضوعِ ناسیونالیستی دارد یا این صرفا یک اشتراک لفظی است؟ به نظر من ملاحظات طباطبایی در باب دانشگاه نیاز به واکاوی جدی دارد و صرفا نباید این ملاحظات را به مثابه بحثی درباره نهاد (به معنای جامعه شناختی مفهوم) محسوب کرد بل بازخوانی بخشی از تاریخ تجدد در ایران و سوانح تاریخ اجتماعی ایران معاصر نیز هست.

مقدمه

جان هنری نیومن (۱۸۰۱-۱۸۹۰) یکی از اساتید مبرز دانشگاه آکسفورد در قرن نوزدهم میلادی بود که در باب دانشگاه تاملاتی گرانسنگ از خود به جای گذاشته است. او ۹ درسگفتار درباره "ایده دانشگاه" در دابلین پایتخت ایرلند برای مجمع کاتولیک ها ارائه کرده است که سپس با اضافاتی و پیشگفتاری تبدیل به کتاب شد و در سال ۱۸۵۲ برای اولین بار به چاپ رسید. نیومن دانشگاه را نه به عنوان یک نهاد (در زبان جامعه شناسی) بل به عنوان یک ایده مورد کندوکاو قرار می دهد. او می گوید: "دانشگاه، مکانی است برای تدریس دانش جهانشمول. این سخن بدین معناست که، موضوع دانشگاه از جنس اندیشه – و عقلی- است و نه از جنس اخلاقی ... و، از سوی دیگر، این بدین معناست که مسئولیت دانشگاه نشر و بسط علم است نه توسعه آن ..." (نیومن، ۲۰۰۸. ۳).

به عبارت دیگر، پرسش از دانشگاه، یکی از بنیادی ترین پرسش ها در عالم معاصر است، زیرا دانشگاه، به زبان نیومن، از یک سو، محلی است برای تامل درباره امر کلی، و از سوی دیگر، نسبت این امر کلی و امر اخلاقی دیگر ربطی بدیهی نیست بل مسئله ایی است قابل کنکاش و پدیده ای پارادوکسیکال. چرا؟ زیرا از یک سو، دانشگاه مکانی است برای تفکر در باب امر کلی ولی از سوی دیگر، ما با این معضل روبرو هستیم که سخن گفتن از امر کلی ربطی یا نسبتی با امر اخلاقی ندارد اما همزمان بحث از "مسئولیت دانشگاه" است. چگونه می توان سخن از مسئولیت به میان آورد زمانی که امر اخلاقی را بیرون از امر آکادمیک تعریف کرده ایم. به سخن دیگر، رابطه ارزش و دانش نسبت ساده ای نیست و بی شک تامل در باب آنها ذیل امر آکادمیک ما را با دشواری های فلسفی و تئولوژیک و جامعه شناختی روبرو خواهد کرد. در آثار سید جواد طباطبایی من اشاره ای به اثر کلاسیک جان هنری نیومن نیافتم ولی دغدغه طباطبایی و نیومن –هر چند از دو بستر متفاوت و دو افق تاریخی متمایز می باشند ولی- به نظر می آید نسبت عمیقی با یکدیگر دارند. زیرا پرسش طباطبایی در ملاحظات درباره دانشگاه و نسبت آن با انقلاب فرهنگی و غلبه پروژه اسلامیسازی دانشگاه و درهم آمیختگی تخصص و تعهد در دانشگاه ایرانی نشان از این دارد که او هم در پس ذهن خویش به ایده دانشگاه می اندیشد که در آن دانشگاه آرمانی جایگاه امر اخلاقی و امر علمی بسان دانشگاه کنونی شلخته و بلبشو نیست. در روایت طباطبایی دانشگاه آرمانی دانشگاه ایرانشهر نامیده می شود و این ایده ربط وثیقی به سنت سه بعدی ایرانی دارد که او از آن به سه نص یاد می کند. حال اجازه دهید پس از این مقدمه کوتاه به این بپردازیم که روایت طباطبایی بر چه مفروضاتی ابتناء یافته است؟

روایت طباطبایی از دانشگاه مبتنی برچه مفروضاتی است؟

به سخن دیگر، قصد و مقصود بنیادین طباطبایی در روایت خویش از دانشگاه چه می باشد؟ درنخستین فصل کتاب ملاحظات درباره دانشگاه با عنوان "در آمد: نکته هایی درباره انتحال" طباطبایی به وضوح چشم انداز بحث خود را مطرح می کند و می گوید: "در این یادداشت های نظری به تجربۀ شخصی خود از دانشگاه در ایران و چند کشور بیگانه دارم و کوشش می کنم دریافت خودم را بیان کنم تا شاید فتح بابی غیر سیاسی درباره ی دانشگاه باشد" (۱۳۹۸،۹۰).

به عبارت دیگر، طباطبایی بر این باور است که در ایران دانشگاه به مثابه یک مسئله آکادمیک قابل طرح و بحث نیست. زیرا سخن گفتن از دانشگاه تبدیل به "امری سیاسی" شده است و سیاسی شدن یک موضوع آن را از مدار آکادمیک خارج می کند. به تعبیردیگر، دانشگاه باید مکانی باشد که در آن موضوعات اعم از سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، دینی و معرفتی "تبدیل به مسئله علمی" گردند تا بتوان در باره آنها به تاًمل و کاوش پرداخت ولی در ایرانِ پس از انقلاب این "باب" مسدود گشته است و از این روست که طباطبایی با طرح "ملاحظات" خویش درباره دانشگاه، تلاش می کند "فتح بابی غیر سیاسی درباره دانشگاه" (۱۳۹۸. ۹) را رقم بزند.

در نگاه طباطبایی، "انقلاب فرهنگی" یکی از مهم ترین و بنیادی ترین حوادث دانشگاه در ایران بوده است و هنوز درباره ی این رویداد تاًمل نظری جدیی رخ نداده است. البته در اینجا پرسشی مطرح می گردد و آن اینست که " انقلاب فرهنگی" را چگونه باید مفهومینه کرد؟ طباطبایی بر این باور است که انقلاب فرهنگی "... از همان آغاز گامی در سیاسی کردن بحث دربارهً دانشگاه بود. اگرچه این وضع، به رغم دگرگونی هایی که در مدیریت دانشگاه روی داده، تاکنون ادامه پیدا کرده است، اما به نظر من دود آن به چشم همه رفته است و اگر ادامه پیدا کند، هم چنان به چشم همه خواهد رفت. مهم نیست که هر یک از ما چه نسبتی با دانشگاه داریم؛ همۀ کسانی که به هر صورتی با علم سر- و- کار دارند، ... حق - حتی وظیفه- دارند نگران دانشگاه باشند" (۱۳۹۸. ۹-۱۰).

به عبارت دیگر، انقلاب فرهنگی باعث شده است پیوند عمیقی بین سیاست و مسائل دانشگاه روی بدهد و این پیوند موجب اضمحلال دانشگاه گردیده است و روایت طباطبایی بر این ایده استوار است که چگونه می توان " ... پیوند های میان سیاست و بحث دربارهً مسائل دانشگاه را گسست و امکان داد تا دانشگاهیان دربارهً مسائل آن نظر دهند" (۱۳۹۸. ۱۰). به سخن دیگر، انقلاب فرهنگی در دانشگاه ایرانی نه تنها موجبات ترقی و توسعۀ دانشگاه را موجب نگردیده است بل باعث شده است که " ... ضابطه های نظام آموزش عالی کشور به دست دانشگاه نرفتگان چنان طراحی [شود] که با الزامات پیشرفت علم سازگار نباشد" (۱۳۹۸. ۱۲).

طباطبایی برای تبیین روایت انتقادی خویش از دانشگاه ایرانی از مفهوم "سیاست انقلابی" استفاده می کند و می گوید نهاد های علمی و دانشگاه دائماً نیازمند تحول و دگرگونی هستند ولی "نوع تحولات علمی" با تحولاتی که "سیاست انقلابی" در لِوای"انقلاب فرهنگی" بر نهاد آموزش عالی در ایران تحمیل کرده است هیچ سنخیتی ندارد. او می گوید: "نهاد های جدید منطق و الزامات خود را دارند و هرکس را نمی رسد که به هر بهانه ای بخواهد احکام آن منطق رابه سود خود تغییر دهد، بویژه این تغییر درصورت سیاستی انقلابی بوده باشد، زیرا هیچ تغییری از احکام این منطق بیگانه تر ازسیاست انقلابی نیست. به سخن دیگر، انقلاب در درونِ منطقِ تولیِد علم حادث می شود و ذاتی آن است و نمی توان احکام منطق سیاست انقلابی را از بیرون در مورد آن به کار برد."(۱۳۹۸. ۱۳) به سخن دیگر، منطقِ انقلاب فرهنگی که قصد تحول در دانشگاه را داشت با منطقِ انقلاب علمی متمایز، به معنای دقیق کلمه، است. زیرا منطقِ انقلابِ فرهنگی در ایران مبتنی بر"منطقِ ازبیرون" بود و نسبتی با منطق تحولات درونی علم نداشته و ندارد و اصرار بر رجحان "منطق از بیرون" بر "منطق از درون " مو جبات اضمحلال دانشگاه در ایران را به صورت بنیادین رقم زده است.

روش اتو-اتنوگرافی انتقادی

البته پرسشی دیگر که می توان در این بستر مطرح نمود، موضوع "شاخصه های دانشگاه منحط" است که در روایت طباطبایی به دقت ترسیم شده است. اجازه دهید پیش از ورود به این بحث به روش تحقیق طباطبایی اشاره ای کنم که به صورت واضح در خلال روایت خویش به آن اشاره ای نکرده است ولی در جای جای روایت طباطبایی قابل مشاهده است و آن روش، روش "اتو–اتنوگرافی انتقادی" است که محقق "تجربه شخصی خود" از موضوع پژوهش را در نسبت با – به عنوان مثال، در این تحقیق- "دانشگاه در ایران و چند کشور بیگانه" مفهومینه می کند. به سخن دیگر، طباطبایی با استفاده از "مورد های– مطالعه ایی"-مثلا در بخش اول از محمود خاتمی و عبدالکریم سروش؛ در فصل سوم از مورد تقی آزاد ارمکی، هاشم آغا جری و کریم مجتهدی؛ در فصل پنجم از مورد حاتم قادری و آیت الله احمدی؛ در فصل هشتم از مورد فرشاد شریعت و منوچهر صانعی– تلاش کرده است نشان دهد که انقلاب فرهنگی باعث از میان بردن نظام علمی کشور و طبقه ریشه دار آکادمیک در ایران شده است. به عبارت دیگر، طباطبایی مبتنی بر روش اتو– اتنوگرافی انتقادی به این نتیجه رسیده است که آن چه بر اثر حمله ی انقلاب فرهنگی بر دانشگاه وارد شده است. " ... این واقعیت اسفناک است که فقدان نظام علمی [در ایران] ... کمترین ضرری که دارد این است که راه را برای نامربوط سخن گفتن هموار [کرده است] و در کشوری مانند ایران [توانسته است] ... آسیب هایی بر بنیان نهادهای علمی، اجتماعی و سیاسی وارد کند که درمان آن آسیب ها به آسانی ممکن نشود" (۱۳۹۸. ۴۱۴-۴۵).

حال اجازه دهید بازگردیم به بحث "شاخصه های دانشگاه منحط" آنگونه که در روایت طباطبایی تقریر شده است. در نگاه طباطبایی یکی از بزرگترین صدمه هایی که انقلاب فرهنگی بر پیکر دانشگاه در ایران وارد کرده است بحث خلط کردن حوزۀ تخصص و حوزۀ تعهد در چارچوب علم در ایران است که عبدالکریم سروش یکی از بانیان اصلی نظریه پردازی در این حوزه بوده است. طباطبایی می گوید: عبدالکریم سروش " ... که خیالات خود را در زرورق های نثر مسجع، لفافۀ عرفان مولوی، زیر پوشش دلق زرق زهد سیاست زدهً امام محمد غزالی ... دانشگاه را از «بازار عطاران» قیاس می گرفت و گمان می کرد که از دانش باید عِطرِ عرفان به مشام رسد. بدیهی است که این تصور، که دانش و دانشگاه بویی دارد، از توهم های ناشی از دیدگاه ایدئولوژیکی در تولید دانش است" (۱۳۹۸. ۱۵).

به سخن دیگر، عبدالکریم سروش در روایت طباطبایی یکی از بنیانگذاران بحث ایدئولوژیک کردن مقولۀ دانشگاه در ایران است که جایگاه تخصص و منزلت تعهد را ناشیانه وارد گفتمان دانشگاه در ایران کرد که هم "ایمان دینی" را متزلزل کرد و هم "اعتقاد علمی" را خدشه دار نمود. به تعبیر دیگر، معنای سخن سروش این است که " ... از علم باید همان بویی به مشام برسد که دماغ هیأتی که به ملاحظات سیاسی برگزیده شده بودند به آن عادت کرده بوده است. کسانی در آن هیأت از حوزه ها آمده بودند و تنها نظام حوزه را می شناختند [که]... بر تعهد عالمان خود استوار [است] ... و مبتنی بر نظام علمی دینی است ... [در حالیکه] دانشگاه جای آزادی عقیدهً علمی است، یعنی دانشگاه در جستجوی علم غیر ملتزم است تا بیش از پیش مرزهای دانش را گسترده کند ... [اما سروش درک نکرده است که].... در نظام هایی که آزادی علمی پذیرفته است، علم و دانشگاه از این حیث بویی ندارد که دانشگاه حوزه نیست که متولی تولید علم دینی باشد" (۱۳۹۸. ۱۹-۱۶).

رابطه دین و دانشگاه در نظام آکادمیک

حال سؤالی که در اینجا می توان مطرح کرد این است که در نظام دانشگاهی رابطۀ دین و دانشگاه چگونه باید باشد؟ البته طباطبایی خود این مسئله را صورتبندی نمی کند و نمی پرسد که اساسا چرا باید نسبت بین دین و دانشگاه را مطرح کرد و خودِ موضوع به صورت امری بدیهی تقریر می گردد که این خود جای پرسش دارد. باری به هر جهت، طباطبایی، برخلاف بنیانگذاران انقلاب فرهنگی در ایران، بر این باور است که تعهد و تخصص به شیوه ای که در وضعیت کنونی بر ساختار دانشگاه در ایران تحمیل شده است هم زائل کننده "حوزه های علمیه" است و هم نابود کننده "دانشگاه". چرا او به چنین استنباطی رسیده است؟ ادلهً او برای چنین نقدی چیست؟ او بر این باور است که "حوزه باید بتواند بر تعهد عالمان خود استوار باشد" (۱۳۹۸. ۱۹) واین سخن بدین معناست که "در حوزه اصل بر تعهد نسبت به نظام های فکری است، در حالی که دانشگاهیان متعهد به تخصص خود هستند" (۱۳۹۸. ۱۹). اما مفهومینه کردن رابطه حوزه و دانشگاه بدین صورت این پرسش را در ذهن ایجاد می کند که "دین" به مثابه یک موضوع در دانشگاه چگونه باید صورتبندی گردد؟ آیا باید در دانشگاه علم را "دینی" کرد تا رنگ و بوی "حوزه علمیه" را بگیرد یا طباطبایی راه دیگری را پیشنهاد می کند؟ او به صراحت می گوید: "... در نظام دانشگاهی، حتی اگر علوم دینی تدریس شود، تدریس این علوم از منطقی جز آن که برآن علوم در نظام حوزه حاکم است، فرمان می برد. [به عبارت دیگر]، در نظام حوزه ای، که مبتنی بر نظام های علمی و دینی است، علم بوی یکی از ادیان را دارد [و اگر این دو ساحت از هم منفک نشوند هم حوزه علمیه شأنیت خود را از کف می دهد و هم دانشگاه جایگاه خود را از بین می برد] ...." (۱۳۹۸. ۱۶-۱۹).

به سخن دیگر، دانشگاه و حوزه دو شأن منفک ازهم دارند و این بدین معناست که "شآن مدرسی حوزه های دینی از مقام استادی دانشگاه جداست و نباید آن دو را مندرج در تحت مقوله ای واحد دانست. [به عبارت دیگر،] ... دانشگاه و حوزه – در ایران – در عرض هم نیستند که بتوان وحدت آن دو را به دعایی نومیدوار طلب کرد" (۱۳۹۸. ۱۷).

اگر بپذیریم که وحدت حوزه و دانشگاه اساساَ امکان ندارد، آنگاه این پرسش پیش خواهد آمد که سیاستگذاریهای مستمر برای وحدت این دو نهاد در طی این چهل سال چه توجیهی دارد؟ آیا اساساَ مبتنی بر روایت طباطبایی این وحدت قابل توجیه درون-آکادمیک می باشد یا از اساس بیهوده و آب در هاون کوبیدن بوده است؟

از منظر انتقادی طباطبایی تأسیس دانشگاه در ایران مبتنی بر اقتضائات تاریخی "واقعی" بوده است که بی التفاتی به این مقتضیات تاریخی جامعه ایران می تواند همان بلایی رابه سر ایران بیاورد که " ... پیشتر با تصیفه های استالینی بر نظام علمی در روسیۀ شوروی و یا انقلاب فرهنگی بر نهال نظام علمی چین آمد" (۱۳۹۸. ۱۹).

به عبارت دیگر، " ... تا آغاز دوران جدید تاریخ ایران، شاید بتوان گفت تا شکست ایران در جنگ های ایران و روس، ... نظام سنت قدمایی در تولید دانش تنها نظام تولید دانش در ایران بود. به دنبال این شکست، تکوین آگاهی از ضرورت کسب دانش جدید، که نظام حوزه از تولید آن ناتوان بود [نظام دانشگاهی تأسیس شد] ..." (۱۳۹۸. ۱۷).

به سخن دیگر، ضرورت تأسیس دانشگاه در ایران ربط وثیقی به " ... تصلب نظام علمی حوزه های علمیه، به عنوان تنها نهاد متولی [نظام معرفتی] در ایران ... [داشت] ... [که مبتنی بر نظام معرفتی حوزوی نمی توانستند منطق تحولات جدید تمدن بشری را دریابند] ... [و به تعبیری] ... دانشگاه درایران به ضرورتی تأسیس شد ..." (۱۳۹۸. ۲۳-۲۴).

به تعبیری رساتر، بی التفاتی به این ضرورت تاریخی، در تاریخ معاصر ایران موجبات ظهور "انقلاب فرهنگی" در بستر دانشگاه را ایجاد کرد تا بتواند با خلط تعهد و تخصص "عِطری [را در] دانشگاه [ایجاد کند تا] ... به مشام [همگان برسد] ... اما ... با چنین توهم هایی بود که در نخستین دهۀ انقلاب فرهنگی آسیب هایی جدی بر دانشگاه و نظام علمی وارد و تدابیری اتخاذ شد که دانشگاه را از حقیقت آن تهی کرد" (۱۳۹۸. ۱۹-۲۰).

ما نکته جالب تر این است که در روایت طباطبایی این فقط دانشگاه نبود که از حقیقت تخصص خود تهی شد بل حوزه های علمیهً شیعی در ایران نیز دچار همین " تهی شدن معنایی" گردیدند. او در"ملاحظات درباره دانشگاه" می گوید: "از این همه طلاب امتحان داده در دهه های اخیر یک عالم بزرگ برنیامده است. حوزه مکان آموزش کارمندان دولت نیست، بلکه به طور تاریخی محل تربیت سرداران بزرگ علم بوده است. با وارد کردن نسنجیدۀ امتحان از نوع دانشگاهی آن به حوزه خوف آن می رود که انتحال نیز تاکنون ناشناخته بود از در دیگری وارد شود" (۱۳۹۸. ۱۸).

به سخن دیگر، تحمیل انقلاب فرهنگی به نظام دانشگاهی دریک چشم انداز تاریخی در بستر تحولات اجتماعی ایران یک فاجعه بود که " ... گویا با هدف قطع پیوند با نظام علمی جهانی، و تأمین استقلال علمی کشور، صورت گرفت ... [و] برای [عملی کردن این پروژه] ... نظام علمی جدید [را] ... به نظام «مدرسه»[های] ... [قدیم] ... [فرو کاستند و غافل از آنکه آنها] ... ازمدت ها پیش دستخوش رکورد علمی مزمنی شده بودند ... که دانشگاه [برای عبور از این رکود تمدنی] ... به ضرورتی تأسیس شد؛ آن ضرورت به وضع انحطاط مزمن علم در «مدرسه» های سنتی برمی گشت که از سده ها پیش از تأسیس دانشگاه پیوند های علم آن با واقعیت جامعه ایران گسسته بود" (۱۳۹۸. ۳۱).

اما پرسش مهم دیگری که در این بستر می توان مطرح کرد، این است که چه " الزام نوینی" در جامعۀ ایران روی داده بود که دانشگاه می خواست به آن پاسخ دهد و"مدرسه"های قدیم از پاسخگویی به آن "الزام نوین" ناتوان بودند؟ طباطبایی در اینجا بین دو مفهوم "مدرسه" و"دانشگاه" تمایز بنیادین قائل می گردد و می گوید " ... گذار از مدرسه های قدیم به دانشگاه جدید همزمان با استوارشدن شالودۀ دولت های ملّی بود و، از این حیث، هم چنان که «مدرسه» های سده های میانه، مدرسۀ ... همۀ جمهوری ...امّت ... به شمار می آمد، دانشگاه های جدید، بیش از پیش، صبغه ای ملّی هم پیدا [کردند]... . [به عنوان مثال،] ... سوربن، به عنوان «مدرسه»، کانونِ علمِ مسیحیتِ جهانی یا امت عیسی مسیح بود، درحالی که پیدایش دولت های ملی به علم «ملّی» خود نیاز داشت. [به عبارت صریح تر،] ... الزامات ادارۀ امورملت، با مسائل اجتماعی کشور، اقتصاد، سیاست و مناسبات جهانی آن، با الزامات تدبیر دینی امّت و رستگاری آن تمایز های اساسی دارد" (۱۳۹۸. ۳۱).

این سخن بدین معناست که "انقلاب فرهنگی" در دانشگاه ایرانی "حرکتی رو به عقب" بود و موجب شد که بنیان های ملّی کشور که به صورت نوپا وپس ازانقلاب مشروطیت در ایران شکل گرفته بود رو به نابودی بگذارد. طباطبایی حتی یک گام پیشتر می گذارد و می گوید: " ... پس از انقلاب فرهنگی، مبنی بر این که علم نو آئینی ایجاد خواهد شد ... [نه تنها علمی ایجاد نشد ... بلکه بر اثر]... تصفیه های پی-در-پی در جریان انقلاب فرهنگی، وپس از آن، واپسین ضربه را بر ... دانشگاه ما در وارد کرد ... وآن را نابود کرد" (۳۸.۱۳۹۸-۳۷).

به زبان گویاتر، طباطبایی معتقد است " ... «اصلاح» دانشگاهِ ایران، نیاز به «انقلاب فرهنگی» درخلاف جهت انقلاب فرهنگی چهار دهۀ پیش دارد که، در زیِّ انقلاب «فرهنگی» برای اسلامی و «بوی» کردنِ دانشگاه آن را از آن چه از دانشگاه ایرانی در آن بود خالی کرد" (۱۳۹۸. ۴۰).

اگر در این سخن اعتباری باشد، آنگاه باید این پرسش را مطرح کرد که در روایت طباطبایی "اسلامی کردن" دانشگاه چه معنایی دارد و چه نسبتی با "ملی کردن" دانشگاه و چه تمایزی با "نظام مدرسه دینی" دارد؟ او می گوید: "اسلامی کردن دانشگاه هیچ معنایی ندارد، زیرا اسلام، در استقلال موضوعی آن، ... موضوع «مدرسه» های قدیم بود ... [و] موضوع «مدرسه» به طور عمده علم دین ماند، در حالی که دانشگاه نهادی ملی است و موضوع آن نیز علم یک ملّت است. به این اعتبار، دانشگاه را نمی توان اسلامی کرد؛ دستاورد اسلامی کردن دانشگاه، در ایران، غیر ملّی کردن آن بود، یعنی نابودی بنیان دانشگاه!" (۴۲.۱۳۹۸-۴۱).

حال ممکن است این شائبه پیش بیاید که طباطبایی مفهوم "ملی" را در برابر مفهوم "اسلامی" مفهومینه کرده است و سپس دانشگاه ملی را درتقابل با دانشگاه اسلامی قرار داده است. اما او چنین نمی پندارد بلکه روایت او از "دانشگاه" و "مدرسه" فضای نظری دیگری را در پیش روی مخاطب قرار می دهد و به همین خاطر است که او می گوید "دانشگاه ملی مساوق و معادل دانشگاه غیر اسلامی نیست" (۱۳۹۸. ۴۲) بل متضاد "دانشگاه غیرعلمی است" و درک این تمایز ساده نیست، زیرا از یک سو، طباطبایی معتقد است تحولات بشری در نسبت با دین –جهان اسلام و مسیحیت– به گونه ای رقم خورده است که در آن ما از یک امت مسیحی یا امت اسلامی به سوی واحد های "ملت - دولت" و جمهوری های ملّی - به جای جمهوری امت مسیحی یا جمهوری امت اسلامی حرکت کرده ایم و این تحولات در حوزه نظام معرفتی دو فرم از نهاد علم را در جهان پدید آورده بود: یکی نظام مدرسی و دیگری نظام دانشگاهی. نظام مدرسی متکفل امورات امت و رستگاری آن بود و نظام دانشگاهی، علم یک ملّت است در جهانی که دیگر"امت" در آن جایگاهی ندارد. اما از سوی دیگر، ایران در نگاه طباطبایی در این میانه یک استثناء است که هیچ گاه جزیی از امت اسلام نبوده است و این وضع که بخشی از جهان اسلام باشی ولی در عین حال نباشی یک حالت پارادوکسیکال برای ایران ایجاد کرده است که او از آن با مفهوم "دانشگاه ایرانشه" یاد می کند. البته چون در جای دیگر من بحث ایرانشهری طباطبایی را نقد کرده ام (میری. ۱۳۹۷)، دراینجا دیگراطالۀ کلام نمی کنم اما این نکته را باید توجه داشت که او براین باوراست که انقلاب فرهنگی چیزی جز وابسته کردن نظام علم و دانشگاه به نظام علم «مدرسه» نداشت، که " ...در واقع، بیراهه هبوط نظام علمی کشور بود. این وضع راه حل عاجلی ندارد؛ دهه هایی طول خواهد کشید، اگر بتوان دریافت «فرهنگی» از «انقلاب» فرهنگی آینده پیدا کرد، تا بتوان نظام علمی کشوررا باردیگر در مسیرعلم هدایت کرد" (۱۳۹۸. ۵۱).

دانشگاه ایرانشهر

یکی از مهم ترین موضوعات در روایت طباطبایی از دانشگاه بحث "دانشگاه ایرانشهر" است. مقصود طباطبایی از این مفهوم چیست؟ دانشگاه ایرانشهر به چه معنا است؟ آیا این نوعی از دانشگاه است که به مسائل بومیِ ایرانی می پردازد و از مسائل کلی و جهانشمول علم استنکاف می کند یا اصلا بحث طباطبایی این مسائل حوزه علوم اجتماعی در بستر نظریه های پسا – استعماری نیست و موضوعات مهم فلسفی را مد نظر دارد؟ طباطبایی در دو فصل جداگانه به موضوع "دانشگاه ایرانشه" در کتاب ملاحظات درباره دانشگاه پرداخته است ولی در هیچ جای این کتاب مشخصاً مفهوم کلیدی خود را مفهومینه نکرده است و این امر تا حدودی مسئله را پیچیده می کند که براستی مقصود طباطبایی از دانشگاه ایرانشهرچیست که اگر می بود ایران در "محاصرۀ کامل ائتلاف نوعربی – نوعثمانی " (۱۳۹۸.۵۶) گیر نمی افتاد و منافع آن "وجه المصالحۀ امپریالیسم مضاعف روسیه و چین" (۱۳۹۸.۵۶) نمی شد؟ به عبارت دیگر، دانشگاه ایرانشهر در قرائت طباطبایی "دانشگاه ملی درمیدان جاذبۀ ملت" (۱۳۹۸.۵۶) است و "منطق [دانشگاه ایرانشهر... را] ..." (۱۳۹۸.۵۶) ملّت "تعیین می کند" (۱۳۹۸.۵۶). البته خودِ او می گوید مفهوم دانشگاه ایرانشهری مبتنی بریک نوع از اندیشه استوار است که او آن را "اندیشیدن ایرانشهری" (۱۳۹۸.۴۴) مینامد ولی مدعی است که "به خلاف آن چه مدعیان گفته اند، ربطی به «ملی گرایی» ندارد. به سخن دیگر، برای فهم دانشگاه ایرانشهری باید خوانش طباطبایی از"اندیشه ایرانشهری" را درک نمود و سپس به تمایز بین دو مفهوم "ملی گرایی" و "جاذبه ملت" التفات ویژه داشت تا بتوان فهم جامعی از رویکرد طباطبایی پیدا کرد.

در خوانش طباطبایی "ملی گرایی" یک ایدئولوژی است که مبتنی بر ایدۀ "ملت" است ولی این ایدۀ ملت در روایت ناسیونالیستی مبتنی بر مفهوم "ملت واحد در وحدت بدون تکثر و برتری قومی است" (۱۳۹۸.۴۴)؛ در حالیکه در خوانش طباطبایی اندیشه ایرانشهری که مبتنی بر ایدۀ "جاذبۀ ملت" استوار است – واز قضا دانشگاه ایرانشهری نیز متولی این ایده باید قرار گیرد که الان قرارنگرفته است – مبتنی بر ایدئولوژی ملت واحد دروحدتِ بدون تکثر و برتری قومی نیست، بل مبتنی بر"وحدتِ وحدتِ در کثرتِ همۀ وجوه فرهنگ ایران بزرگ است" (۱۳۹۸.۴۴). به سخن دیگر، هنگامیکه طباطبایی سخن از"دانشگاه ایرانشهری" می کند مقصودش این است که "دوران جدید ... عصر ملتهاست، یعنی تا اطلاع ثانوی منطق مصالح ملت ها بر مناسبات آن فرمان می راند. از این رو، نمی توان دربی اعتنایی به منطق مصالح ملّی دربارۀ هیچ یک از شئون دنیای جدید سخنی معقول گفت" (۱۳۹۸.۱۰۶).

البته به هیچ وجه نمی توان "تبیین گنوسی" طباطبایی بین ایدئولوژی ملی گرایی – که مبتنی بروحدت بدون تکثیر وبرتری قومی است- و ایدۀ ایرانشهری -که مبتنی بر وحدتِ وحدتِ در کثرتِ همۀ وجوه فرهنگی ایرانی است- را از هم بصورت تحلیلی از یکدیگر متمایز کرد ولی حداقل می توان فهمید که مقصود طباطبایی از"دانشگاه ایرانشهری" این است که در چنین دانشگاهی باید منطقی حاکم باشد و آن منطق جز"منطق مصالح ملّت " در تمامی شئون آن نمی تواند باشد و اگر کسی مصالح ملت و منافع ملّی را با دغه دغه های امت "جایگزین کند، پیوند های چنین دانشگاهی – اگر بتوان آن را دانشگاه نامید- "با واقعیت جامعۀ ایران گسسته" (۱۳۹۸. ۳۱) خواهد گشت.

آیا طباطبایی در روایت خویش از دانشگاه و نقد کوبندۀ پروژۀ انقلاب فرهنگی و نظریه پردازان آن و محصولات "دانشگاه انقلابی" -اعم از انتحال، تقلب، کیفیت نازل آثار ...- بحثی در باب اینکه دانشگاه باید چه باشد نیز دارد؟ به سخن دیگر، اگر روایت او را ذیل "ملاحظات درباره دانشگاه" به مثابه توصیف "آنچه که هست" طبقه بندی کنیم، آنگاه آیا امکان این امر وجود دارد که ملاحظات طباطبایی در باب "آنچه که باید باشد" را نیز از اوبجوئیم؟ به عبارت صریحتر، آیا در ذهن و زبان طباطبایی که سخن از "دانشگاه ایرانشهری" – به مثابه تیپی از گاهِ دانایی که نیست ولی باید باشد- می زند، رد پایی از طرح ایده آل دانشگاه وجود دارد؟ آیا ملاحظات طباطبایی در باب دانشگاه صرفاً نقد دانشگاه انقلابی و محصولات سازمانی آن - سمت و پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی و تربیت مدرس - و فرآورده های انسانی آن -سروش، قادری، ...- می باشد یا او توانایی صورتبندی دانشگاه ایده آل خود را نیز دارد؟ طباطبایی اشارات بلندی دربارۀ دانشگاه ایرانشهری دارد و ما نیز پیشتر آنرا تشریح کردیم ولی صورتبندی محصّلی در فصول نخست (دانشگاه ایرانشهر) و دوم (دانشگاه بومی و دانشگاه ایرانشهر) ارائه نمی دهد اما این بدان معنا نیست که روایت طباطبایی صرفا محدود به "نقد سلبی"است. به نظر من، در روایت طباطبایی از دانشگاه ایرانشهر ردپایی یافت می شود که بتوان ازآن استنتاجی در باب اینکه ایده آل طباطبایی از دانشگاهی که "اکنون" نیست ولی در"آینده" باید باشد را می توان یافت. اما این بحث در"ملاحظات" بصورت آشکاروجود ندارد بل در"لابه لای سطور" باید به جستجوی آن پرداخت. در فصل دوازدهم کتاب "ملاحظات دربارۀ دانشگاه"، طباطبایی بحثی درباب فلسفه اروپایی دارد ومدعی است که "فلسفه اروپایی از آغاز سیاسی بود" (۱۳۹۸. ۳۵۵) و این سخن بدین معناست که تأمل در باب جایگاه انسان در سنت فکری هلنی هماره در نسبت با امراجتماعی گره خورده بود و این تآمل در یونان در "آکادمی" - برای نخستین بار- رخ داد. طباطبایی مدعی است که افلاطون " ... فلسفه را به عنوان تأملی نظری در بنیان مناسبات سیاسی و بحران نظام شورایی آتن تأسیس کرد"(۱۳۹۸. ۳۵۵).

این سخن طباطبایی را شاید بتوان این گونه تأویل کرد که دانشگاه باید "مکانی" باشد برای تأملاتی نظری در بنیان مناسبات اجتماعی و قدرت سیاسی واحتمال بحران های نظام مشورتی در یک کشور و اگر دانشگاه از این خصائص به دور باشد -یا به دور نگاه داشته شود- آنگاه دانشگاه "تبدیل به" و"تحویل به" مدرسه خواهد شد و از خلال نقدهای طباطبایی می توان دریافت که دانشگاه در ایران از"معنای بنیادین" خویش تهی گشته است واین خود اشاراتی است که بحران های سیاسی/اجتماعی کشورنشان از بحران در دانشگاه -به معنای مکانی برای تأمل- دارد. به عبارت دیگر، دانشگاه ایرانشهری، دانشگاهی باید باشد که به “polis” -امراجتماعی و بنیانهای مدنی کشور- بیاندیشد که اگر نیاندیشد بحران در نظام کشور رخ خواهد داد که امروز چنین واقعه ای رخ داده است. به سخن دیگر، غلبه ی "نظم مدرسی" بر "نظم دانشگاهی" موجب شده است که "ملاحظات عقیدتی سیاسی" (۱۳۹-۳۷۳) جای "ملاحظات نظری" را اشغال کند و در " ... چنین بازار آشفته ای ... که جز ملاحظات عقیدتی - سیاسی ... مورد توجه قرار [نمی گیرد] ... فعالان اجتماعی و سیاسی نه تنها انحصار تولید علوم اجتماعی را به دست دارند، بلکه بر جای نظریه پردازان آن نیز نشسته اند، و جایی که مقتضی موجود و مانع مفقود باشد، که البته اغلب هست، پردۀ ادعاها ... بالاتر و بالاتر می گیرند ... [و] ... دانشگاه ... کانون ...پژوهشهای [نظری در بنیان مناسبات سیاسی و بحران نظام] ... نیست ... (۱۳۹۸. ۳۷۳).

به عبارت دقیق تر، در غیاب "دانشگاه ایرانشهری" - که آکادمی ایده آل طباطبایی هست - صرفاً ما با معضلات انتحال علمی و سرقت ادبی روبه رو نیستیم بل "وحدت ملی" کشور دچارآسیب جدی می گردد. به عبارت دیگر، در روایت طباطبایی از دانشگاه ارتباط ارگانیکی بین "دانشگاه" و"وحدت ملی" وجود دارد که فقدان دانشگاهِ ملت این ارتباط ارگانیک را متزلزل می کند. به نظر من، حاق روایت طباطبایی از دانشگاه در این "نسبت" قرار دارد. او براین باوراست که غلبه نظام عقیدتی - سیاسی بر دانشگاه از این منظر " ... دارای اهمیت است ... که فقدان نظام علمی، ... کمترین ضرری که دارد این است که راه را برای نامربوط سخن گفتن هموار می کند و در کشوری مانند ایران نیز می تواند چنان آسیب هایی بر بنیان نهادی های علمی، اجتماعی و سیاسی وارد کند که درمان آن آسیب ها به آسانی ممکن نشود" (۱۳۹۸. ۴۱۴-۴۱۵).

وحدت ملی در فقدان دانشگاه

طباطبایی سخن از "آسیب" در نسبت با "دانشگاه" می زند و می گوید یکی از بنیادی ترین آسیب هایی که در فقدان دانشگاه" در ایران بر ساختار کشور وارد می شود "وحدت ملی" است. این سخن به چه معناست؟ چگونه می توان غلبۀ "نظام عقیدتی - سیاسی" بر" دانشگاه را در نسبت با "وحدت ملی" مفهومینه کرد؟ طباطبایی چگونه این "نسبت" را برقرار می کند؟ او برای تبیین رویکرد خویش به "آلن بدیو" متفکر فرانسوی و"دانشگاه فرانسوی" اشاره می کند و براین باور است که دیدگاه های سخیف بدیو نشانه های جهل در دانشگاه است و خودِ او " ... ... ... عملۀ یکی از مهم ترین شعبه های ارتجاع در فرانسه است، و ... به عنوان استاد یکی از نخبه گراترین دانشگاه های فرانسه حقوق گرفته است که شعار تعطیلی همان دانشگاه را بدهد. این تضعیف دانشگاه بخشی ازاستراتژِی نیروهای چپ درفرانسه بود تا هواداران جهل بتوانند هر یاوه ای را بگویند و جهل را دلیل قرار دهند" (۱۳۹۸. ۴۱۴ -۴۱۳).

اما طباطبایی استدلالش این است که این نوع حملات به دانشگاه به دلیل شالودۀ قوی نظام علمی در فرانسه نمی تواند ضربه ای به بنیان های علمی، سیاسی واجتماعی آن کشور وارد کند ولی ما در ایران به دلیل ضعف "فقدان نظام علمی" دچارچالش های جدی هستیم. به عبارت دیگر، "در کشوری مانند فرانسه، چنین آسیب هایی نمی تواند اثرات درازمدتی را درپیش داشته باشد، اما در ایران، که نهاد علم جدید در آن نهالی نحیف بیش نیست، هر ضربه ای که برآن وارد شود می تواند مهلک باشد و صدمه ای جبران ناپذیر بر بنیان آن وارد کند، بویژه این که دانشگاه درایران، به رغم نام عام آن که از «نهاد دانشگاه» در اروپا گرفته شده بود، نسبتی با دانشگاه های اروپایی نداشت" (۱۳۹۸. ۴۱۵).

به سخن رساتر، طباطبایی می گوید فقدان دانشگاه در ایران موجب شده است که "... در سال های اخیر بازار «آزاد» علم هم ایجاد شود، ... اما ازآن جا که نهاد رسمی شالوده های استوار ندارد، و نهاد نظارت علمی نیز ایجاد نشده، آن چه ازاین «آکادمی موازی» تاکنون به دست آمده جز افزودن بر آشوب ذهنی جوانان و دامن زدن به بحث هایِ برای اخلال در وحدت ملی نبوده است" (۱۳۹۸. ۴۱۵).

همان گونه که مشاهده می کنید طباطبایی معتقد است در نظام ملت - دولت، ربط وثیقی بین "وحدت ملی" و "دانشگاه " وجود دارد وایده آل ترین دانشگاه در کشوری مانند ایران " دانشگاه ایرانشهری" خواهد بود که بتواند به درستی از"وحدت ملی" صیانت کند. زیرا در آکادمی های موازی کنونی درایران به گونه ای اذهان جوانان دچار آشوب مفهومی شده است که نمی توان بی تفاوت نشست. به عنوان مثال، طباطبایی می گوید: "به نظرمن اشکالی ندارد که کسی، به عنوان مثال، روزهایی را به نقالی دربارۀ ابداعات فکری ژیژک تلف کند و جماعتی نیز پای صحبت او بنشیند" (۱۳۹۸. ۴۱۵). اگر" نقالی" اشکالی ندارد پس دقیقاً نقد طباطبایی به آکادمی های موازی در ایران چیست؟ او می گوید "نقالی" تا جائیکه به موجودیت کشور ضربه نزند، اشکالی ندارد ولی "... آنگاه که مباحث مربوط به اساس و موجودیت کشورمی شود نمی توان به مخاطراتی که اظهارنظرهای غیر کارشناسانه می تواند به دنبال داشته باشد بی اعتنا ماند" (۱۳۹۸.۴۱۵).

به عبارت دیگر، "نقالی" درعصر "دولت ملی" جایگاهی ندارد و فهم طباطبایی از مفهوم دولت ملی بسیار کلیدی است. چرا این فهم را کلیدی مفروض می داریم؟ زیرا برای فهم دغدغۀ محوری طباطبایی باید درک درستی از "اغراض" او پیدا کرد. در"ملاحظات درباره دانشگاه" درفصل "یک کلمه" او به نکته ایی در باب خوانش آلتوسر از ماکیاوللی اشاره می کند که به نظرم یکی از مهم ترین نکات - نه در باب آلتوسر بل- دربارۀ خود طباطبایی است وآن این است که "اندیشیدن" یعنی چه؟ به سخن دیگر، هنگامیکه دربارۀ یک متفکر و اندیشۀ او می اندیشیم، دقیقا چه کاری کنیم؟ طباطبایی می گوید، "اندیشیدن فهمِ ... «اغراضِ» اندیشیدنِ اندیشمندان است" (۱۳۹۸. ۴۴۳).

به بیان صریح تر، برای فهم طباطبایی باید "اغراضِ" اندیشیدن او را درک کرد و آن "... دولت ملی [است] ... [که] ... یکی از مهمترین مباحث ... هر اندیشه ای ... در دوران جدید است. اهمیتی ندارد که مخالف یا موافق وجود دولت یا صورت های آن باشیم، آن چه مهم است این است که تا اطلاع ثانوی دوران جدید عصر دولت های ملّی است " (۱۳۹۸. ۴۵۳).

به عبارت دیگر، "دانشگاه ایرانشهری"، دانشگاهی است که "این نکته ظریف را [توانسته است بفهمد] ... که گریزی از دولت نیست" (۱۳۹۸. ۴۵۳) ولی دانشگاهِ برآمده از انقلاب فرهنگی این نکتۀ ظریف را نتوانسته است بفهمد وغَرضِ اصلی طباطبایی این بوده است که این نکتۀ ظریف را در"ملاحظات دربارۀ دانشگاه" به تصویر بکشد و به کسانیکه "نقالی" می کنند این نکته را بفهماند که " ... بحث بر سر وجود یا عدم دولت نیست، زیرا سامانی که هر ملّتی به خود می دهد همان دولت است بلکه مسئله این است که دولت یک ملّت چگونه سامانی باید باشد" (۱۳۹۸. ۴۵۳).

به سخن دقیق تر، مسئله بنیادین طباطبایی این است که چرا در ایران به این بنیادین ترین بنیان عصر جدید - یعنی دولت ملی - چنین سیستماتیک بی التفاوتی صورت گرفته است و فهم هبوط نظام علمی کشور بدون درک این "بی التفاوتی عصری" ممکن نیست. اما به نظرمن، نکتۀ اصلی در روایت طباطبایی این نیست که او نسبتی بین "دانشگاه " و "ایدۀ وحدت ملی" برقرار می کند بل این مسئله است که این "نسبت" را چگونه تعریف و تحدید می کند.

طباطبایی "دانشگاه ایرانشهری" را مبتنی بر"اندیشیدن ایرانشهری" تحدید می کند و می گوید اندیشه ایرانشهری مبتنی بر "نصّ های سه گانۀ اسلام، منابع یونانی و ایرانشهری" (۱۳۹۸. ۴۱) شکل گرفته است و نوعی از پارادایم فکری را ایجاد کرده است که " ... در طول تاریخ پر فراز و نشیب ایران، میدان جاذبه ای را ایجاد کرده است که توضیح منطق آن موضوع علمِ دانشگاهِ ایران باشد. به سخن دیگر، توضیح این منطق همانا شرط امکان تأسیس علوم انسانی و اجتماعی است. همۀ دانش هایی که در تأسیس این علم ایرانشهر وارد می شوند ناحیه هایی از دانشی آینده خواهند بود که منطق ایرانشهر واندیشیدن ایرانشهری بر آن ها حاکم است" (۴۴،۱۳۹۸-۴۵)، البته طباطبایی مدعی است که بحث او در باب "دانشگاه ایرانشهری" و "اندیشیدن ایرانشهری" هیچ ربطی به موضوع "بومی گرایی" - در بستر علوم اجتماعی معاصر - و"ناسیونالیسم" - در بستر مباحث ایدئولوژی های مدرن - ندارد بلکه او از واقعیت پیچیده ای به نام ایران سخن می گوید که "... از آغاز تاریخ طولانی خود، هم چون جزیره ای در بخشی از جهان بوده است که فرهنگی نبود و بسیاری از ناحیه های این بخش از جهان با پراکنده شدن فرهنگ ایرانی حیثیتی تمدنی پیدا کرده اند. [به سخن دیگر،] ... ایران تنها یک نام نیست، نام دهنده و نامی دار است" (۴۴.۱۳۹۸-۴۵).

ملاحظات و "تفکر گنوسی"

به نظر من، تز اصلی طباطبایی در "ملاحظات دربارۀ دانشگاه" - چه در نسبت با مفهوم "ملت ایرانی و چه در نسبت با مفهوم " اندیشیدن ایرانی - ریشه در نوعی تفکر گنوسی دارد. البته من بر این امر واقف هستم که طباطبایی در ظاهر آثارش با عرفان و تصوف میانه ای ندارد ولی این صرفاً "امری ظاهری" است ولی با کاویدن نظر طباطبایی در باب "ملّت" و در نسبت با مفهوم "ایران" رد پای خوانش کربنیسم (و رگه هایی از شطحیات عرفانی) درآن بوضوح قابل تمییز است. زیرا هنگامیکه از طباطبایی می پرسیم ایدۀ او در باب ملّت چه تفاوتی با ناسیونالیسم ایرانی دارد، او در پاسخ می گوید: " ... به خلاف آن چه مدعیان گفته اند، ... اندیشیدن ایرانشهری ... ربطی به «ملی گرایی» ندارد ... [زیرا ناسیونالیسم مبتنی بریک] ... ایدئولوژی [است که درآن ایدئولوژی] ... [ما با ایدۀ] ... ملّت واحد در وحدت بدون تکثر و برتری قومی [روبرو هستیم] ... [و من با این ایدئولوژی] ... چنان که درجای دیگری گفته ام ...[مخالف هستم] ..." (۱۳۹۸. ۴۴).

به عبارت دیگر، طباطبایی با ناسیونالیسم مخالف است و دلیل مخالفتش نیزاین است که ملّی گرایی مبتنی بر ایدۀ ۱) ملت واحد ۲) در وحدتِ بدون تکثر و ۳) برتری قومی می باشد و او با هر سه جزء این ایدئولوژی مخالف است. اما پرسش اینجاست که او با چه تعریفی موافق است؟ به تعبیر دیگر، ملت در دیدگاه طباطبایی چگونه مفصلبندی تئوریک شده است؟ پاسخ او به این سوال این است که به جای ناسیونالیسم که عاجز از بیان منطق تحولِ ملّتِ ایران است ما باید از مفاهیم دیگری استفاده کنیم تا بتوانیم

"منطقِ ملتِ ایران" را تبیین کنیم. برای تبیین "ایران" از"اصطلاح «نامی داری» احمد فردید [بهره می گیرم که این اصطلاح] ... را در توضیح این آیه از سوره بقره: «وَ عَلَّمَ آدمَ الأسماءَ کلّها»، ... به کار می برد ومی گفت خداوند نام همۀ موجودات را به آدم آموخت، او نامی دار شد" (۱۳۹۸. ۴۴).

به سخن دیگر، همانگونه که خدای عزوجل به آدم کلمات را آموخت و اسرار هستی را در جانش بودیعت نهاد، "ایران" هم در ذهن و زبان طباطبایی نوعی شأن الوهی دارد و برای فهم این "ملت الهی" ازمنطق ناسیونالیسم نمی توان استفاده کرد بلکه باید از منطق "وحدتِ وحدت ِ درکثرتِ همۀ وجوه فرهنگ ایران بزرگ " (۱۳۹۸. ۴۴) بهره جست. اما پرسش اینجاست که برای تبیین یک واقعیت تاریخی که ابعاد جامعه شناختی نیز دارد چرا طباطبایی متوسل به عرفان وآیات قرآن شده است؟ آیا این بدین معناست که او نیز، مانند عرفا، وحدت را ذاتی و کثرت را عارضی می شمرد و تلاشش معطوف به این است که کثرت های موجود را ذیل یک "وحدت بر ساخته" - اما به نام یک ذات نامی دار - سرکوب کند؟ به عبارت دیگر، اومی گوید من دلدادگی به ناسیونالیسم ندارم ولی تبیینی که دربارۀ ملّت می کند از نظر مفهومی، نامفهوم است و صرفاً یک اشارت گنوسی می باشد که او سخن از "وحدتِ وحدتِ در کثرتِ همۀ وجوه " (۱۳۹۸. ۴۴) می کند ولی این نوع اشارات به دقائق و لطائف و ظرائف مردم شناختی و جامعه شناختی و سیاست گذارانه هیچ وقعی نمی گذارد و اساساَ شئونات ملت با این نوع "گزاره های گنوسی" پای در هوا معلق می ماند. از سوی دیگر، طباطبایی دانشگاه کنونی در ایران را شعبه ایی از دانشگاه آمریکایی می داند که " خرده فروشی فرآورده های دانشگاه آمریکایی" (۱۳۹۸. ۴۵) را انجام می دهد و به - عوضِ چنین شعباتی او پیشنهاد "تأسیس علم ایرانشهر" را می دهد ولی همزمان به ایدۀ بومی سازی نیز می تازد. در ظاهر به نظر می آید نوعی سردرگمی در ذهن و زبان طباطبایی وجود دارد ولی او خود این سردرگمی را رد می کند. اما سوال اینجاست که او سخن از "تأسیس علوم انسانی و اجتماعی" ایرانی می زند ولی همزمان می گوید این بحث ربطی به بومی سازی ندارد و منظورش از "تأسیس در معنای دقیق علوم انسانی و اجتماعی نیست که در اورپا از سدۀ هیجدهم به بعد انجام رسیده است" (۱۳۹۸. ۴۵).

این سخن بسیار شگفت انگیز است. زیرا، از یک سو، او می گوید برای خلق علم و دانشگاه ایرانشهری باید دست به تأسیس زد ولی ناگهان می گوید مظورش از تأسیس به معنای دقیق یوروسنتریک و اروپایی آن نیست بل "منظور من این است که اگر بخواهیم به اجتهادی در مباحث علوم انسانی و اجتماعی برسیم، ناچارباید بتوانیم علم ناحیه ای ایرانشهر را با توجه به مبانی این علوم مورد بررسی دوباره قرار بدهیم " (۱۳۹۸. ۴۵).

در اینجا و مبتنی بر تبیین خودِ طباطبایی ما با دو مشکل دیگر روبرو می شویم؛ اول اینکه چرا در همۀ موارد علوم را باید مورد بررسی دوباره قرار دهیم تا بتوانیم علم ناحیه ای ایرانشهری را برسازیم ولی خود مفهوم "تأسیس" را به صورت همان "فرآورده های دانشگاه آمریکایی" مورد خوانش قرار دهیم؛ و دوم اینکه چرا اجتهاد خویش در علوم انسانی و اجتماعی را با خوانش یوروسنتریک بپذیریم و نه خوانش دیگری؟ به سخن دیگر، او گرفتار منطق بومی سازی می باشد ولی می خواهد از یوغ این منطق بگریزد اما راهکاری ارائه نمی دهد بل دست به دامن "رتوریک" می شود و هیچ "برهانی" برای عبور از بحران ارائه نمی دهد.

کد خبر 4772192

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه دینی و مذهبی

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


پست عجیب یکتا ناصر پس از جشن تولد شوهرش منوچهر هادی + ع کس