و تو آمدی، از دور
گویی یک شهر به سمت من قدم برمی داشت
و چشم هایت که گویی صد ها حرف نهفته با من داشت
تو آمدی و من غرق شدم در خودم و در دنیای خواستن تو
و تو نمیدانستی که من چگونه درگیر تو شده ام
و تو نمیدانستی که قلبم میزد وقتی تو را می دیدم
تو نمیدانستی
تو هیچ چیز نمیدانستی
برایت یک انسان عادی مینمودم
و تو برایم....
بگذار نگویم که این قلب من نمیداند نباید عاشق شود
بگذار نگویم که مغز من نباید برای تو خیال پردازی کند
تو نباید لالایی شب های من باشی
تو نباید آرزوی دست نیافتنی من باشی
باید فراموشت کنم تا رها شوم
روحم را به اسارت گرفته ای
آری عشق چیزی جز اسارت نیست
تو مرا اسیر خود کرده ای
رهایم کن
گویی یک شهر به سمت من قدم برمی داشت
و چشم هایت که گویی صد ها حرف نهفته با من داشت
تو آمدی و من غرق شدم در خودم و در دنیای خواستن تو
و تو نمیدانستی که من چگونه درگیر تو شده ام
و تو نمیدانستی که قلبم میزد وقتی تو را می دیدم
تو نمیدانستی
تو هیچ چیز نمیدانستی
برایت یک انسان عادی مینمودم
و تو برایم....
بگذار نگویم که این قلب من نمیداند نباید عاشق شود
بگذار نگویم که مغز من نباید برای تو خیال پردازی کند
تو نباید لالایی شب های من باشی
تو نباید آرزوی دست نیافتنی من باشی
باید فراموشت کنم تا رها شوم
روحم را به اسارت گرفته ای
آری عشق چیزی جز اسارت نیست
تو مرا اسیر خود کرده ای
رهایم کن