یک عمر سر کوچه ی میخانه نشستیم
هر عیب که خود داشت به ما داد که مستیم
ما گرچه خرابیم ز خونابه ی انگور
شمشیر ریا بر کمر خویش نبستیم
تا حضرت ساقیست ولی نعمت عشاق
از لاف تو و دوزخ و فردوس گسستیم
آنکس که نسوزد ز غم عشق بشر نیست
چون عشق بجنبید در این دایره هستیم
دل سوختگان را چه غم از آتش دوزخ
پروانه ی رخسار تو از روز الستیم
هر عیب که خود داشت به ما داد که مستیم
ما گرچه خرابیم ز خونابه ی انگور
شمشیر ریا بر کمر خویش نبستیم
تا حضرت ساقیست ولی نعمت عشاق
از لاف تو و دوزخ و فردوس گسستیم
آنکس که نسوزد ز غم عشق بشر نیست
چون عشق بجنبید در این دایره هستیم
دل سوختگان را چه غم از آتش دوزخ
پروانه ی رخسار تو از روز الستیم