من در آستانه ی سی سالگیم
روزها میگذرند از پس جهان بینیام
سالهاست که خوابیدهِ زندگیم
سَر میکنم با روز و شبِ تکراریام
سالهاست که مُرده ام در کُنجِ خانهام
چیزی ندارم جز شعرهای نیمهِ کارهام
با احتسابِ شبهای تنهایم ، آوارهام
چیزی ندارم جز خاکسترِ غم بر سینهام
روزها میگذرند از پس جهان بینیام
سالهاست که خوابیدهِ زندگیم
سَر میکنم با روز و شبِ تکراریام
سالهاست که مُرده ام در کُنجِ خانهام
چیزی ندارم جز شعرهای نیمهِ کارهام
با احتسابِ شبهای تنهایم ، آوارهام
چیزی ندارم جز خاکسترِ غم بر سینهام