در دستانم پیاله ایست
یا سر می کشم
یا می کشم درد تنهایی دیروز را
امروز از دستانت عبور می کنم
فکر اتصال چشمانم بر دامانت
و اشک که عصاره احساس است
خاموش نمی شود
آتش درون
زمزمه از بهار
و
تو اندیشه می کنی
شاید
بارگرانی بود
دستانی که رو به سرزمینت پرواز را دوست دارند
بال هایم و نوشتن در دفتر
اعترافات.
چه زیبا بودی
و
چه زیبا نمودی
در پیاله ای که هر آن سر می کشم در چشمان تو
تو هر لحظه آزادی
ولی برگشتنت در زمان
معنی ندارد
چون در پیاله ام مست می شویی
تو نیز در منی
تو بارها رفتی
من می دانم
حال اگر تنهایم می دانم
شاید من خاکی تر از زمانم
ساده تر ازآب چشمانم
می دانم....