ای مـه لـقا ازعشق تو کامی ندیده ام
یک شاخه گل ازباغ احساست نچیده ام
ازهـجر سیمای قشنگ و قامت سروت
قـامت خـمیده تا دم پـیری رسیده ام
مـوی سـرم سفید شد اما نـه رایگان
آنرا به نرخ عمرو چون گوهر خریده ام
روزی کـه ماه روی تو دیدم میان جمع
حق شاهداست؛ دل زِهر نوبر بریده ام
یعقوب سان زِهجر توای دلربای من
پیراهن صـبر و قرارم را دریده ام
ازدوری رویت شده بی سو دوچشم من
با دیـدن روی تـو از کوری رهیده ام
بازآ که نـور دیـده ی گـریان من توئی
درد فراقت را منِ شاعرچشیده ام