خنده کرده، ناز کرده، مره ندیده
نگاهی به فیلم «شکستن همزمان بیست استخوان» شکیب شیخی برادران محمودی باز هم با فیلمی روی پردههای سینما رفتند که یک سرش گره خورده به مسائل و مشکلاتی که مهاجران افغان دارند و یک سر دیگرش به گردابی از احساسات غلیظ وصل است. «شکستن همزمان بیست استخوان» که در پوستر بینالمللی خود با عنوان «رونا، مادر عظیم» معرفی شده، مخلوطی است از انواع جزئیات...
نگاهی به فیلم «شکستن همزمان بیست استخوان»
شکیب شیخی
برادران محمودی باز هم با فیلمی روی پردههای سینما رفتند که یک سرش گره خورده به مسائل و مشکلاتی که مهاجران افغان دارند و یک سر دیگرش به گردابی از احساسات غلیظ وصل است. «شکستن همزمان بیست استخوان» که در پوستر بینالمللی خود با عنوان «رونا، مادر عظیم» معرفی شده، مخلوطی است از انواع جزئیات ریز و درشت که نه فرصت و نیت کافی برای ورود به هر یک از آنها وجود دارد و نه اساسا میتوانند دایرهای یکدست از معانی را ایجاد کنند. اینکه چرا نمیتوانند چنین دایرهای را ایجاد کنند، برخاسته از بازیگران افغان غیرحرفهای و بازیگران حرفهای غیرافغان است. نمونه اصلی این دو گروه همانهایی هستند که در عنوان فرنگی این فیلم آمدهاند: رونا که زنی افغان است اما بازیگری حرفهای ندارد و عظیم که بازیگری حرفهای اما غیرافغان دارد.
مشکلسازی
مجموع مشکلات این فیلم را فهرست کنیم. خانوادهای قصد مهاجرت غیرقانونی به اروپا را دارند، اما در لحظه آخر تصمیم میگیرند مادر پیر را با خود نبرند. خانواده دیگری هم بچهدار نمیشوند. کلیههای مادر پیر از کار افتادهاند و او نیازمند پیوند کلیه است و حالا باید برای او کلیهای خریداری شود. تا اینجای کار تقریبا داستان هیچ ربطی به افغان بودن این خانواده ندارد و تازه وقتی این مسئله روشن میشود که «شهروندان ایرانی نمیتوانند به اتباع افغان» کلیه اهدا کنند، اولین گرهگاهی «تابعه بودن» در فیلم مشخص میشود.
حتی در این نقطه که مسئله «تابعه بودن» برجسته میشود، باز هم پیوندی لازم با «افغان» بودن ایجاد نمیشود. حتی در همین نقطه هم این افراد میتوانند پاکستانی، تاجیک، عراقی یا اهل هر کشور خارجی دیگری باشند. از این نقطه فیلم به بعد هم که مسائل اخلاقی و وجودی، تصمیمهایی بر اساس اخلاق و دوراهیهایی که زندگیها را به خطر میاندازند، ایجاد میشوند که آنها هم پیوندی قطعی با حتی افغان بودن ندارند.
فیلمی که تا این حد بر روی «افغان بودن» هزینه کرده و زمان زیادی را در این میدان صرف کرده است، چرا باید در پرداخت دراماتیک خود اینقدر از این مسئله فاصله بگیرد؟ برای مثال در «چند متر مکعب عشق» شاید اشارهای به نوعی نگاه مردسالار پدر وجود داشت و اساسا محل زندگی و شکل کار هویتی ویژه به فیلم میبخشید، اما در «شکستن همزمان…» دیگر خبری از این مسئله نیست. عظیم کارگر شهرداری است و در این محیط کار هم همکاران ایرانی بسیاری دارد. از سوی دیگر هم تقریبا مشکل مالی بغرنجی از خود بروز نمیدهد و به معنای کامل هر نوع پیوندی که ذهن را به یک قشربندی اجتماعی خاص میکشاند، از بین رفته است.
هزینه افغان بودن
فرض کنید این فیلم به جای اینکه داستان خود را بر روی افغانها سوار کند، بر ایرانیهایی تکیه میکرد که به دلیل مشکل مالی نمیتوانند برای مادر خود کلیه فراهم کنند. این میزان از مشکل مالی بهسادگی قابل فهم است، چونکه پیوند نزدیکی با وضعیت شغلی یک کارگر شهرداری دارد. مهاجرت قاچاقی از ایران هم که پدیده تازه یا منحصر به اتباع افغان نیست. تمام این فیلم را میشد با همین فرمولبندی تولید کرد، منهای مشکلاتی که به خاطر تمرکز بر «افغان بودن» ایجاد شدند.
این مشکلات چه بودند؟ برای نقش اول این فیلم یک بازیگر حرفهای لازم بود و محسن تنابنده گزینهای مناسب به نظر میرسید، اما به دلیل اینکه او اصالتا افغان نیست، حجم دیالوگهایش بهشدت کاهش پیدا کردند و با شخصیتی ساکت روبهرو شدیم. تا اینجای کار با مشکل خاصی روبهرو نیستیم و یک قهرمان میتواند کاملا ساکت باشد. مشکل از جایی آغاز میشود که شخصیت عظیم قهرمان اصلی این داستان نیست، بلکه برادر کوچکترش قهرمان این تراژدی است که با برگشتن به ایران رسما هرچه رشته بود، پنبه کرد. درنتیجه ما یک قهرمان دراماتیک پنهان داریم که رویهمرفته 10 دقیقه هم در فیلم حضور ندارد و یک قهرمان بصری سطحی داریم که بسیار ساکت است. همین جمع سکوت و غیبت باعث شد فیلم در بسیاری از موارد کسلکننده شود. تصمیم اصلی را برادر کوچکتر گرفت و به ایران بازگشت، اما ما حتی همان تصمیم سطحی عظیم را هم که به دروغ گفت توانایی اهدای کلیه ندارد، درست ندیدیم. او در چندین صحنه با دستگاه مانیتور خود ور میرفت که به نظر میرسید مزاحم اوست و در یک نقطه هم آن دستگاه را کند و بعد به خانوادهاش گفت که توانایی اهدا ندارد. اینکه فیلم نتوانست این فضاها را بهخوبی نشان دهد، به این خاطر بود که حجم بسیار زیادی از آغاز خود را فدای توضیح مسئله برادر کوچکتر کرد، اما ناگهان او را از مقابل دوربین کنار زد.
مسئله بعدی هم مربوط به خود شخصیت مادر است که تقریبا تمام دیالوگهایش «شنیده میشوند» و نه «دیده». این شکل از فاصلهگذاری باعث میشود مخاطب درک کند که «این زن یک بازیگر است و نه شخصیت واقعی». زمانی که ما پیوند دقیقی بین سکانسهای این فیلم و افغان بودن شخصیتها برقرار نکنیم، تمام امیدمان به این سو میرود که بازیگرها بتوانند خود را به عنوان «شخصیت واقعی» به مخاطب بقبولانند، اما این اتفاق بههیچوجه بهدرستی رخ نمیدهد. در اینجاست که وسوسه مضمونی یک فیلم برای نشان دادن گروهی از مردم به حاشیه راندهشده و احیانا چشمداشتی به جشنوارههای خارجی، به بلای جان آن تبدیل شده است.