برگ ریزانی تمامِ جنگلِ احساسِ من در بَر گرفت
بُغضِ وجدانم شکست و گریه را از سَر گرفت
کاسه ی صبرم برای لحظه ای صبری نداشت
بین عقل و دل برای حرفِ حق جانانه جنگی دَر گرفت
از تمامِ واژه ها در ذهنِ من ماند یک علامت با سوال
که چرا ایمانِ انسان شد فراموش جای او را زَر گرفت
رسول مهربان
بُغضِ وجدانم شکست و گریه را از سَر گرفت
کاسه ی صبرم برای لحظه ای صبری نداشت
بین عقل و دل برای حرفِ حق جانانه جنگی دَر گرفت
از تمامِ واژه ها در ذهنِ من ماند یک علامت با سوال
که چرا ایمانِ انسان شد فراموش جای او را زَر گرفت
رسول مهربان