.
یک نفر دلتنگ است
و گیسوان برف خوردهاش را
در انجماد تنهایی تابستان
به مشتی درخت پیر می بافد
تا از آرزوی رسیدن به دریا
دلش را باد برده باشد
چون بقچه ای که در پهلوی ماست
یادت عجیب سنگینی می کند
در باور این آئینه
و من می دانم، یک روز خواهی آمد
آن روز که آئینه را
در چشم تو خواهم دید
آن روز که نه، من نیستم
و آئینه را در طابوتی زیر باران
خواهی بوسید
که بسیار شبیه دیروزِ من است ....
رضافتحی
یک نفر دلتنگ است
و گیسوان برف خوردهاش را
در انجماد تنهایی تابستان
به مشتی درخت پیر می بافد
تا از آرزوی رسیدن به دریا
دلش را باد برده باشد
چون بقچه ای که در پهلوی ماست
یادت عجیب سنگینی می کند
در باور این آئینه
و من می دانم، یک روز خواهی آمد
آن روز که آئینه را
در چشم تو خواهم دید
آن روز که نه، من نیستم
و آئینه را در طابوتی زیر باران
خواهی بوسید
که بسیار شبیه دیروزِ من است ....
رضافتحی